sixteen

897 228 128
                                    

و چیزی جز چند برگ لای موهای پسر پیدا نکرد حتی پشت سرش هم با برخورد به زمین آسیب ندیده بود .
الکس بعد از تغییر شکل فورا به سمت برادر بزرگترش رفت و بارو هایش را از زیر بغل و روی شانه اش رد کرد و کوتاه او را به خود فشورد و وقتی دست های گرم برادرش را پشت خودش حس کرد نفس راحتی کشید. " فکر میکردم نمیای " کنار گوش ادوارد وقتی موهای بلندش با نفس های تند او تکان میخورد زمزمه کرد و لب هایش را بیشتر به پوست داغ برادرش نزدیک کرد این احساس نزدیکی و وابستگی بین چند قلو ها طبیعی بود اونها از زمان تولد حتی یک ثانیه هم از یکدیگر جدا نشده بودند " گفتی برات مهم نیست لویی بمیره " الکس آهسته تر از قبل کنار گوشش لب زد وقتی صورتش بین موهای قهوه ای برادرش بود و دست هایش دور شانه ها و پهلو او.

نسیم بهاری دور اون ها چرخید خنک و تازه ادوارد نگاه کوتاهی به هری که خاک روی گونه لویی رو پاک میکرد انداخت برادرش اهمیتی به زخم های خودش نمیداد ادوارد نفس عمیقی کشید و بینی اش را در موهای الکس فرو کرد استشمام بوی هم برای اون ها حکم آرامش رو داشت " به خاطر اون نیومدم ،به خاطر شما اومدم " ادوارد با محبت و کمی بد خلقی که به طور همیشگی در لحن محکمش بود آرام و زمزمه مانند گفت و موهای الکس لب هایش را قلقلک داد نگاهش را از قل کوچک ترش گرفت و با دست پشت الکس رو نوازش کرد قبل از این که از او جدا شود .

هنوز ظهر نشده بود و هوای ساف رو به ابری شدن می رفت. حرفی که ادوارد زد باعث به وجود آمدن لبخند شیرینی روی لب های هری شد .
لویی نشنید ولی هری چرا

ادوارد تصویر جوان تری از دزموند در آینه بود،سرسخت و قانونمند، دزموند نزدیک شدن به انسان ها و خارج شدن بدون دلیل از قلمرو شمالی را برای هر گرگی ممنون کرده بود ولی اولین قانون شکن پسر کوچک خودش بود ، هری

توله گرگ بی پروا، اولین بار به بهانه گشت و گذار در اطراف جنگل ادوارد و الکس رو برای فرار شبانه پگ راضی کرده بود و با آن چه که شنیده بود کلبه کوچک خارج از شهر را که خانواده نه نفره ای در آن زندگی میکردند پیدا کرد البته با کمک یک روباه زرد، و ادوارد خیلی زود فهمید این همه دغلکاری فقط برای ملاقات پسریست که نزدیک غروب مسیر جنگلی را تا آن خانه کوچک طی میکند پسری که تصویر کمرنگی در ذهن هر سه آنها با تعریف های شیرین داشت چشم های آبی کشیده، موهای فندقی لخت و جثه ریز ،
بعد از اون روز هر سال در بهار این ملاقات یک طرفه اتفاق می افتاد گرگ هایی گه بدون قصد آزار پسر جوانی را از لا به لای درختان تماشا میکردند
فصل بهار موعد دیدار آشنایی آنها و مسیر جنگلی وعده گاه خلوت گرگ ها بود
بعد از یک یا دو بار الکس و حتی ادوارد مشتاق شکفتن اولین شکوفه و آب شدن نازکترین قندیل یخ بودند تا به هر بهانه ای کوهستان را ترک و به آلبرتا برگردند تا دوباره لویی رو ملاقات کنند.

امسال هم قبل از شکفتن اولین شکوفه سیب سه گرگ جوان در حوالی جنگل هادسون و اطراف شهر پرسه میزدند.

مثل نشستن ستاره صبحگاهی در لبخند حلال ماه و یا میوه های تازه توت فرنگی بهاری این دیدار هم فقط سالی یک بار اتفاق می افتاد. اولین بار هری فقط کنجکاو بود دلش میخواست واقعیت اون چه شب ها با تعریف های مادرش تصور میکرد قبل از این که به خواب برود ببیند فقط یک بار ولی بعد از دیدن لویی او به بار دوم هم فکر کرد تا این که هر سال خودش رو اوایل بهار همراه برادر هاش نزدیک شهر کوچک آلبرتا پیدا میکرد .
و هیچ کدام از این بابت نا راضی نبودند.

لحظات خوب زود می گذشتن
ولی این بار فرق داشت.
اتفاق شومی در حال رخ دادن بود سایه سیاهی نجوای ترسناکی را همراه با زوزه باد زمزمه میکرد و باعث نگرانی غریزی هر سه آلفا شده‌ بود چیزی که پاهای ادوارد هری و الکس را در مسیر برگشت سست میکرد انگار اتفاق بدی در حال افتادن است و دلشوره ای این را هشدار میدهد ولی تو نمیدانی کی و کجا
وقتی به ناچار آلبرتا را به مقصد قله های کوهستان راکی ترک کردند هری تا سال بعد زیر لب از پسر جوانی که تازه از خواب بیدار شده بود و برادر کوچکش را بغل گرفته بود خداحافظی کرد . " خداحافظ لویی لطفا جای دیگه ای نرو تا بتونم پیدات کنم "

خبر های بد سریع پخش می شدن درست به سرعت نشستن سینه سرخی از شاخه ای به شاخه دیگر
روباه ها پا های فرزی دارن این بعد از حیله گر بودنشون دومین خصوصیت بارزشونه برای همین اعتماد به حرفی که میزدن سخت میشه.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now