115

144 45 13
                                    

زوزه های غریبه ای از دور دست ها ، پشت کوه و در نیمه های قله شنیده می شد ،تکرار می شد و تکرار می شد .
هو هوی باد بین ستارگان از بین میرفت .

راس با حالت جدی پرسید " کسی اون جا منتظرتِ ، کسی که بخوای برگردی پیشش? " نگرانی در صدا و رفتارش نبود نه حتی یک ذره . آن را به خوبی پنهان کرده بود .

امگا از درون لرزید ,ناگهان به یاد آورد که چقدر تنهاست، نمی توانست برای این سرما کاری کند ،نه تا وقتی از این حوالی رد می شد و به یاد گودالی بین درختان می افتاد حتی از بالای کوه ها شاید به دنبال آن دسته از کاج ها می گشت که دور یک فضا خالی حلقه زده بودند . از دیدن دوباره اش می ترسید
نمی‌توانست این غم را با دیدن هر روز این جنگل فراموش کند .
نگاهش که بی هوا به برف های زیر پایش با اخمی دوخته شده بود بالا آورد گردنش را به عقب خم کرد و آسمان آشنا را از نظر با چشم هایی که به سردی زمستان بودند گذراند واقعا کسی را نداشت تمام خانواده اش در ان گودال بود حتی مطمئن نبود خودش زنده است یا نه نفس آخرش که در هوا محو شد  به راس که مقابلش منتظر ایستاده بود نگاه کرد ، پرسید " کجا می رید ؟" به نظر نمی رسید حتی ذره ای برایش اهمیت داشته باشد .لحن اش خشک و خشن و نگاه اش هرچند غمگین تیز و برنده بود .فقط میخواست از این زمین ها دور شود از جنگل و از هوایی پر از خاطرات

راس با امیدواری جواب داد " از شمال رد می شیم و به سمت راکی میریم زمستون هاش به همین اندازه سرده " وسوسه کمی در صدایش بود ظاهر محکم اش را مقابل چشم های امگا حفظ کرده بود چون هر چقدر هم که متفاوت باز گرگ رو به رویش یک امگا بود ، ماده گرگ هایی که آلفا های قوی را ترجیح می دادند .
راس با این گرگ به پگ باز میگشت در این تصمیم مصمم بود . راه رفتن کنار چنین امگایی باعث غرور بود .و اگر مال او می شد .

نگاه اش روی قسمتی از گردن امگا که با رد دندان های جفت مرده اش مشخص شده بود نشست .
و ناخداگاه به دندان نیش تیز اش زبان کشید طوری که اگر می توانست آن مارک را می کند و دور می انداخت تا دیگر آزار اش ندهد.

یک یاد آوری از این که گرگی که میخواست قبلا تصاحب شده بود .اگر جفت امگا سیاه زنده بود شاید خودش کسی بود که او را می کشت . چیز غیر معمولی نبود وقتی گرگ آلفا امگایی را که قبلا جفت شده بود میخواست جفت امگا را میکشت و امگا را تصاحب می کرد .
انگشت های دست مشت شده اش را باز و در هوای سرد نفس کوتاهی کشید .

کمتر انسانی بیشتر از افسانه و قصه های دور آتش به گرگ هایی که روی دو پا راه می‌رفتند  و بلد بودند مثل آدم حرف بزنند باور داشتند. ولی مردم این حوالی بیشتر می دانستند .

اخم گرگ سیاه با تردید کم رنگ شد ، راس ادامه داد قبل از این که خاطرات خوب ، یک دوست یا هوای آشنا بهانه ای برای ماندن به گرگی بدهد که او میخواست به عنوان جفت به زادگاه اش ببرد " یه سال دیگه برگرد وقتی که توی تخت گرمشون بی خبر از همه جا خوابیدن, الان منتظرت هستن آدم ها ، اون عوضی های ترسو هر وقت یه گرگ می بینن تا روز ها با تفنگشون میخوابن " او به درندگی خود و امثال خود افتخار میکرد این فکر که چنین ترسی در دل هر انسانی که فقط یک بار هم گرگ دیده بود می‌انداخت یا این که چه طور مردم با شنیدن دور ترین زوزه ها ام پنجره ها را می‌بستند و در ها را قفل می‌کردند باعث خوشحالی اش می شد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 11 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now