fifty nine

692 206 80
                                    

H
میخوام دفعه بعد که به یه مکان امن احتیاج داشتی به من پناه بیاری و اگه اونقدر دور بودم که نتونم بغلت کنم بهم فکر کنی تا آروم بشی
L

با احساسی که داشت بیگانه بود .

لویی قبلا هم جذب بدن و هیکل یا شیفته خصوصیاتی مثل شانه های پهن یا بازو های قوی و یا برجستگی بزرگ جلوی شلوار مرد ها شده بود اما الان فرق داشت با هری فرق داشت.

لویی با کلافگی چشم هایش را وقتی از نیم رخ گرگ رو می‌ گرفت چرخواند و به ستاره ها خیره شد دور تا دور مسیر نگاهش که به دور ترین ستاره می رسید که حتی اسمش را نمی دانست کاج های پیر و بلند گرفته بودند مثل سایه تاریکی از زندگی .

لویی از خودش پرسید وقتی به سکوت و زمزمه جنگل گوش می داد، به نجوای آتش " این عشقه، نه عشق کلمه پرباریه این نا آشنا و غریبه، خیلی زود از ناکجا آباد همراه با گرگ ها توی وجود من مثل هری که از کوه ها سر و کله اش پیدا شده بود به وجود آمده بود و با هر نگاه هری ،با هر بار شنیدن اسمش با صدا و لحن گرگ ،با هر نگاه و هر محبت کوچک و درشت و یا حتی با قهرمان بازی های شجاعانه باعث به جنب و جوش افتادن قلبش می شد انگار هری به او و سکوت سینه اش  زندگی و هیجان میبخشید اگر میخواست با خودش روراست باشد از هری خوشش می آمد او جذاب ،جوانمرد و مهربان بود ، کار هایی را برای لویی انجام میداد و طوری با او حرف میزد و رفتار میکرد که اگر چند روز پیش لویی در یکی از کتاب های عاشقانه خواهر هایش خوانده بود حتما روی کتاب عوق میزد ولی حالا دوست نداشت کسی جز خودش دریافت کننده محبت گرگ باشد . احساس با ارزش بودن میکرد این که کسی به او اهمیت میدهد و تنها نیست .

همین طور که روی زمین به پشت و رو به آسمان خوابیده بود به این فکر کرد که هری جانش را چند بار نجات داده است خودش را به خطر انداخت بود تا به او آسیب نرسد و لویی وقتی به این فکر میکرد که حتی یک بار از آن سه گرگ تشکر نکرده است لبش را با خجالت گاز می گرفت. همه این ها باعث می شد لویی به این رویای دور فکر کند که هری به او علاقمند است، شاید ، ولی داستان لویی نیمه کاره بود او هرگز قبل از آن روز  هری را ملاقات نکرده بود به هر حال لویی تمام محبت و حمایت گرگ را به پای علاقه نوشته بود و فقط یک مهر تائید لازم داشت یک امضا ابراز علاقه کلامی گرگ ،لویی نیاز داشت که بشنود .

با نفس عمیقی دوباره نگاهش را به سمت هری چرخاند ولی با دیدن نگاه ثابت و خیره هری به سمت ماه خشکش زد .

قرص ماه در آسمان می درخشید مثل یک سکه نقره نو .

و هری حتی پلک نمی زد لویی کمی صبر کرد
چند بار پلک زد و نجوا گونه گفت " هری ....هری " لب های خشکش را با زبان تر کرد و بلندتر گفت کمی ترسیده بود " هری "

North star  (l.s) by  azadOnde histórias criam vida. Descubra agora