five

1K 261 44
                                    

لویی بین درختان کاج قدم میزد.
و مراقب بود پا هایش در چاله های آب گرفته از باران دیشب نرود. بورس کوچکی که دستش بود در سطل رنگ فرو کرد و درخت دیگری را برای بریدن علامت زد به شاخ و برگ درخت نگاه کرد سرش را بالا گرفته بود و به خاطر نور درخشان خورشید که از لا به لای برگ هایی که باد تکان میداد چشمانش را ریز کرد.

اون ها درختان جوان را نمیبریدند پس انتخاب درختی که آماده بریدن بود مهم بود .

بعد از یازده سال لویی هنوز در کارگاه کاول کار میکرد دیگر پسر بچه یازده ساله نبود.
حالا اون قدر بزرگ شده بود که در بریدن درختان و جابه جایی الوار ها مشارکت میکرد ،حقوق بیشتری میگرفت.و از خانواده ای که پدرش رها کرده بود مراقبت میکرد.
جنگل هادسون بزرگ بود و در دامنه رشته کوه راکی قرار داشت حالا لویی کمتر اتفاق یازده سال پیش را به خاطر می آورد  ، یکم فوریه سال 1994 شبی که  که تا ماه ها مردم را از ترس گرگی که آن حوالی زوزه میکشید از جنگل دور نگه داشت.

ولی به مرور زندگی به روال عادی اش برگشت با این که هنوزم مردم شهر درباره آن شب حرف میزدند ولی دیگر تاثیر همیشگی را نداشت.

هنوزم این اطراف زوزه گرگ ها شنیده می شد رد پنجه هایش در زمین های اطراف حتی نزدیکی محل سکونت مردم پشت کلبه ها و نزدیک کارگاه دیده می شد. ولی برای مردم منطقه برتیش کلمبیا دیدن حیوانات وحشی اعم از خرس و گرگ عادی بود. بومی های منطقه برای امرار معاش آهو و سمور شکار میکردند. با این که خز گرگ و پوست خرس گران تر بود خرافات نفرین شده شان را فراموش نمی کردند.

لویی درخت دیگری را علامت زد گوشه های پیراهن چهارخانه اش با باد تکان میخورد این وقت صبح هوای بهاری چندان گرم نبود میوه های کاج همه جای روی خاک افتاده بودند لویی روباه قرمزی دید که داشت به او نگاه میکرد دم بلند و پنجه های سیاهش شبیه پوست آویزان شده در مغازه جنیکینز پیر بود.

" هی " او گفت و لبخند زد ناگهان زوزه گرگ سکوت جنگل را شکست روباه هنوز سر جایش بود و لویی به غار غار کلاغ هایی که از روی درختان پرواز کردند گوش داد صدا نزدیک بود او به اطرافش که با انبوه درختان بلند احاطه شده بود نگاهی ترسیده کرد این در بهار عادی بود از اوایل ماه مارس تا اواخر مه گرگ ها از قله به دامنه کوه و حتی نزدیکی دهکده ها و شهر های کوچک می آمدند فصل جفت گیری ، صدا زوزه و گاها خنده هایشان با زوزه های نیمه شب فرق داشت انگار با سر مستی بود سلام یک مرد مست به زنی زیبا در اوایل شب.

لویی لبخند زد همه این ها را از جان یاد گرفته بود
وقتی به جایی که قبلا روباه آن جا ایستاده بود دوباره نگاه کرد با دیدن آن موجود قرمز که در حال دویدن بین درختان بود خندید روباه ترسو " بدو فاکسی " او با لبخند به کارش ادامه داد بر خلاف همه زوزه گرگ با وجود ترس کمی که به قلبش می انداخت فراری اش نمی داد این ترس را دوست داشت  او پنجاه درخت علامت زد  . که صدا جاستین خلوت آرامش بخشش را بر هم زد معمولا تنها ب جنگل می آمد.

" لویی من یه چیزی دارم باورت نمیشه اما امروز روز شانسمه همین طور تو " با قدم های تند خودش را به لویی رساند و روی تنه درختی که کج و معوج افتاده بود و در همان حالت رشد وجوه زده بود نشست " بیا این جا،  اینو ببین " او شاد لویی را به نشستن کنار خودش دعوت کرد و پارچه ای تا شده که چیزی لای آن بود از جیب شلوار جین آبی اش در آورد.

لویی قدم هایش را به سمت کنده کشید وقتی لبخند میزد او صبحانه نخورده بود بعد از گذاشتن سطل روی زمین خودش روی خاک نشست و به کنده منحنی شکل که خزه های زیادی روی آن رشد کرده بود تکیه داد " واو " او انگشتش را در شیشه کوچک مربا که با عسل و موم آن پر شده بود فرو کرد و در دهانش گذاشت چند زنبور داخل مایع شفاف و شیرین به دام افتاده بودند. " این مثل فاک خوبه " دهانش را لیسید و برای بار دوم به عسل ناخنک زد.

لبخند جاستین پهن تر شد و از جیب دیگرش نان برش زده شده پیچیده با پارچه سفید را در آورد "باورت نمیشه روی کنده یه درخت کوچک بود لازم نبود برم بالا " او تکه ای نان برداشت و در عسل فرو کرد ." ریچارد می گفت امروز کارگاه بعد از ظهر تعطیله اطراف زمین های کشاورزی مور رد پای خرس دیدن و شکارچی ها برای کشتنش شرط بستن " او حین جویدن به لویی که با خیال راحت با انگشت از عسل میچشید اطلاع داد. " باید با نون بخوریش " غرغر پسر باعث شد لویی بی حواس زنبوری که به انگشت چسپناکش همراه عسل چسپیده بود در دهانش فرو کند.

به محض حس چیز نرم و گردی روی زبانش با انگشت و اخم های در هم زنبور مرده را از دهانش خارج کرد و به جاستین که با دهان پر و لپ باد کرده به او میخندید چشم غره رفت .  موهای نسبتا بلندش را با سر انگشت کنار زد و تکه نان کوچکی که برداشته بود در شیشه عسل فرو کرد " من توی شهر کار دارم ، تو میخوای باهاشون بری؟ " نان اش را با اخم جلوی چشمانش گرفت و گردنش را کج کرد و کلافه زنبوری را که به نان چسپیده بود کند و دور انداخت .

جاستین تنها سر تکان داد .پدر او شکارچی بود و دلش میخواست مثل او چیزهایی از قبیل روباه یا سنجاب شکار کند.پوست این حیوانات را خوب میخریدند

ولی لویی برعکس او علاقه ای به شکار نداشت گاهی خرگوش های به دام افتاده در تله را آزاد میکرد
و دنبال نشانه هایی از حرف های جان در جنگل میگشت . تعامل طبیعت و دنیا .

صدای کلاغ های بالای سرشان که روی کاج پیری نشسته بودند بلند شد . باد تقریبا تمام آسمان را از ابر پاک کرده بود و نوک تیز کاج میرقصید. پرندگان برای حفظ تعادل روی شاخه های نازک پنجه هایشان را سفت به شاخه میگرفتند.

نزدیک ظهر جاستین دستکش هایش را در آورد و بطری آب را از کنار وسایل چوب بری برداشت. " دیگه تمومه " او به درختی تکیه داد ولی چیزی از روی درخت با سرش برخورد کرد . گیج حین مالیدن سرش اول به میوه کاج افتاده کنار پایش و بعد بالا جایی که لویی داشت با گرفتن شاخه ها و گذاشتن پایش مثل یک سنجاب فرز از درخت کاج بالا میرفت نگاه کرد دهانش باز ماند و ابرو هایش را متعجب بالا داد " لویی تو او بالا چه غلطی میکنی " او با دستش سرش را مالش میداد و برای بهتر دیدن لویی چند قدم از درخت دور شد ." لویی " او با صدای پائینی گفت تا کسی را متوجه خودشان نکند.

لویی پایش را روی شاخه محکم کرد و با کمک دستش خودش را بالا کشید در ارتفاع بلند ،شهر درختان کوتاه تر و مزرعه های پرورش اسب و دامداری های اطراف مثل شهر اسباب بازی مشخص بودند  باد قوی تر به صورت و بدنش میخورد و شانه های برهنه اش را میلرزاند. 

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang