109

318 88 131
                                    


توله گرگ روی برف تازه میدوید و از بین درختان سبز و خاکستری و تخته سنگ های بزرگ که زیر برف سنگین مدفون بودند رد می شد سرخوشی پاهایش را سبک کرده بود,لبخندی از غرور به خاطر به دام نیوفتادن روی لب های ترک خورده از هوای خشک کوهستان، انقدر چابک و فرز بود که هیچ شاخه تیزی خراشی به پوستش نمی انداخت .

سرمای هوا که به خاطر سرعت زیادش به شدت به گونه های سردش برخورد میکرد پوست جوان را ترک انداخته بود و رد قرمز روشنی روی بینی و گونه ها باقی می گذاشت .
پوستش می سوخت و به خارش افتاده بود ولی متوقف نمی شد

میدوید و بدون این که وقتش را با نگاه کردن به پشت سرش هدر بدهد بین تنه های قطور درخت که با فاصله کم رشد کرده بودند ناپدید می شد . صدای گرگی که در تعقیبش بود نزدیک و نزدیک تر می شد. انگار فاصله اش فقط به اندازه دراز کردن دستشبرای گرفتن الفای جوان بود

اشک حاصل از سرما هاله شفافی به سردی تگرگ زمستانی در چشم هایش به وجود اورده بود .موجودات کمی تحمل بیرحمی رشته کوه های قفقاز را داشتند.

الفا چشم از گرگ کوچکتر بر نمی داشت مثل سایه در تعقیبش بود لکه قهوه ای رنگی که در دل جنگل سفید گاهی از دید گرگ ناپدید و دوباره پیدا می شد .هر دو در دل سرزمین نا اشنا می دویدند بدون ترس یا تردید

از روشنی روز فقط رد قرمزی در اسمان بنفش پشت کوه ها باقی مانده بود ولی گرگ نمی ایستاد، صدای گرگ بزرگ تر وقتی با سنگینی برف ها را له میکرد به گوشش می رسید .
نفس های سنگین و وحشیانه اش هوا را همراه با بوی گرک بزرگ و طلایی رنگ که در تعقیبش بود به داخل ریه هایش می کشید .
کم کم بوی رایحه تلخ برادرش به خاطر عصبانیت تند و سنگین می شد میتوانست ان را حس کند گرگ بزرگ تر کلافه بود برادرش صدای نفس های سنگینش را می شنید.
با این فکر ترسید و در اولین پیچ جاده مدفون در دل درخت ها و بوته ها جهید. و ناپدید شد

" سم " راس با عصبانیت داد زد و بین درختان کنار جاده برفی پرید به حاطر سرعت زیادش لیز خورد برف زیادی از زمین کند .

رد پنجه های گرگ کوچکتر روی برف باقی می ماند ، مثل متصل بودن به یک زنجیر نامرئی بود گرگ بزرگ تر رایحه را با هوا می بلعید و توله گرگ را دنبال میکرد هوای سرد کوهستان جایی برای پنهان شدن نمی گذاشت رد پنجه های گرگ قهوه ای زیر پنجه های بزرگ گرگ از بین میرفت .

تا گوش می شنید سکوت بود و بس راس با ناپدید شدن سم سرعتش را حین دویدن بین جنگل بی پایان که مثل شهر ارواح رنجور و خفه بود کم کرد " سممم" نفس های تند و سنگینش با وحشت همراه شد و دور خودش چرخید ، خز روشنش در بادی که با تاریک شدن هوا شدت می گرفت و میخواست درختان را از ریشه بکند بهم میریخت .

از سرزمین مادری خود دور شده بودند انقدر که دیگر بوی اشنایی حس نمی کردند .
نه درخت ها نه کوه ها نه خاک زیر پنجه هایشان
راس با وجود سرمایی که یک ماه بود در ان میدویدند ، میخوردند و میخوابیدند و دیگر مانند لباسی روی پوستش حس راحتی میداد برای اولین بار لرزید بوی برادرش را حس میکرد ، یک رد خفیف که در باد گم می شد ولی هنوز قابل رد یابی بود ولی هیچ صدایی نبود . هیج جا جثه قهوه ای و کوچک را نمیدید. و این باعث وحشت اش شده بود

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now