forty nine

715 198 74
                                    

H
آدما جفت نمی شن ازدواج میکنن
L

به خاطر نزدیکی جنگل به کوهستان هوای سرد برخواسته از برف های کهنه بین درختان می پیچید

لویی با وزیدن باد لرزید شانه های برهنه اش را بغل کرد و با نگاهش دنبال کیسه لباس ها گشت .
به طرز مسخره ای حتی خجالت میکشید با دستش خودش را بپوشاند و فقط با حالت معذبی وزنش را روی پاهایش جا به جا میکرد او کمی چرخید و بی دلیل به درختان که دور تا دور دهانه غار را گرفته بودند نگاه کرد و متوجه نبود با به نمایش گذاشتن باسنش چه کاری با سه گرگ میکرد قطعا سه برادر برای دیدن باسنش بیشتر مشتاق بودند تا دیکش.

و این فقط به خاطر عشق بازی بود چون آلفا های گرگ همان اندازه که به سوراخ جفتشان علاقه داشتند و توجه میکردند نسبت به دیکش بی توجه بودند .

ادوارد بی خبر از خیره شدنش روی سنگی قدم گذاشت بدنش هنوز خیس بود

هری سعی میکرد مثل ادوارد خیره نشود ولی حالا که لویی حواسش پرت درخت ها بود زیرچشمی نگاه هایی می انداخت و گاهی به ادوارد خیره می شد " نصف گله گرگ ها دنبال ما هستن و تو تاتی تاتی میکنی توی غار چیکار کردین چهار دست و پا راه رفتین " هری شاکی گفت همین طور که روی سنگ نشسته بود به آن دو اشاره کرد آستین های ژاکتش را بالا زده بود و حرص خوردن از نوع نفس کشیدنش معلوم بود .شاید فقط کمی حسودی کرده بود

ادوارد غرید و با تندی جواب داد هنوز چشم های سبزش مثل یک خریدار مشتاق خیره به پایین تنه لویی بود " ببند هر...........آ  آ خ " و در یک چشم بر هم زدن لیز خورد و پخش زمین شد صدای دادش پرنده های روی شاخه های درختان آن اطراف را فراری داد .

لویی با صدای افتادن ادوارد و فریادش چرخید و چشم هایش مثل چشم های هری و الکس گرد شد " اوو" و صورت متعجبش با لبخند روشن شد ادوارد دراز به دراز افتاده بود و مثل یک ستاره دریایی کف زمین روی چمن های روشن و خیس به پشت افتاده بود

ادوارد قبل از این که حتی درد باسن و کمرش را احساس کند بلند شد و ایستاد" امم" با فشار لب هایش ناله اش را خفه کرد

ناگهان صدای خنده الکس بلند شد طوری که انگار در حال خفه شدن است

هری با مشتش لبخند پهنی را که سر انجام به قهقه تبدیل شد پوشانده بود

لویی بی توجه پرسید او از همه جا بی خبر بود و این که باسنش چنین دردسری به پا کرده بود کاملا بی خبر بود " چی شد ؟" او با نهایت مضلومیت با چشم های درشتش پلک زد و ادوارد بعد از اخطار دادن با نگاهش به دو برادرش که داشتند از خنده می مردند به لویی چشم غره رفت انگار که کار اشتباهی کرده باشد. ولی این خود ادوارد بود که زل زده بود .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now