Fifteen

853 228 87
                                    

H
من همراهیت میکردم حتی تا آتش جهنم
بدون این که ازم بخوای
L

چند ثانیه بیشتر برای شکستن یک قول لازم نیست.

هری با وحشت به لاشه گرگ مرده خیره بود الکس پشت لویی بین برادرش و گرگ های غریبه که با ترس خودشان را عقب میکشیدند. چشم چرخاند و چیزی که میدید باور نمیکرد.

گرگ سفید تازه وارد با جمع کردن بینی اش دندان های سفید و تیزش را به رخ کشید و از بین آن گروه ترسو حریف میطلبید آرام و تهدید آمیز به سمت سر دسته ی گرگ های جنوبی خیز برداشت . آماده دریدن و تکه تکه کردن سرش را تکان داد و چنگالش را در خاک فرو کرد .

گرگ های غریبه که تا چند لحظه پیش به خاطر تعداد بیشترشان مغرورانه شاخ و شانه میکشیدند و کر کری میخواندند با سر های پائین و پوزه های افتاده دمشان را پائین گرفته و ترسیده خودشان را عقب می کشیدند
فرانک دست هایش را جلو سینه اش گرفت چند قدم عقب رفت و به خاطر سنگ کوچکی زیر پاشنه کفشش سکندری خورد و تا افتادن فاصله ای نداشت. " اروم باش ادوارد " نفس لرزانش را بیرون داد متوجه خالی بودن دو طرفش نبود. دیگر دهان گشادش برای رجزخوانی باز نمی شد.

ادوارد و هری از خیلی جهات به هم شباهت داشتند سر نترسشان، یک دنده ای  و رقابت طلبیشان و رهبری که انگار در خونشان بود ، تنها تفاوت ادوارد که هر کس با یک بار دیدنش متوجهش می شد این بود که ادوارد نمیپرسید اخطار نمی داد میکشت و چیزی برایش از خانواده اش مهم تر نبود .

" ما.........ما نمی خواستیم به برادرات صدمه بزنیم فقط. ....اون. ..پسر رو می خواستیم باور کن " فرانک با ترس مشهودی که در صدایش قابل شنیدن بود و نگاه کوتاهی به یکی از افرادرش که مرده بود گفت. اگر راس این جا بود احتمالا او را برای این طور ترسیدن آن هم از گرگی که نصف سن او را داشت می کشت.

لویی دهان خشک شده اش را بست با هر نفس گلو اش می سوخت متوجه نزدیک شدن هری و ایستادنش پشت سرش شد.
با این حال قادر به برداشتن چشم های آبی اش از گرگ سفید که مقابل آن ها جلوی بقیه گرگ ها ایستاده بود و حکم یک حفاظ آهنی را داشت نداشت.

موهای بلند و سفید از جایی که روییده بودند در تمام بدن آهسته آهسته محو شدند و پنجه ها با تغییر حالت به فرم دست های یک انسان در آمدند ناخون های که به داخل کشیده و کوتاه می شدند او درشت بود بدن مردانه ای داشت شانه های پهن و کمر باریک، ستون فقراتش کم کم راست و مهره هایش حالت ایستاده گرفتند وقتی که بدنش از حالت چهار دست و پا فرم ایستاده در آمد.

پا ها کشیده تر بی مو تر شدند و خز های سفید فقط در حد موهای ریز و بلوند باقی ماندند زانو و قوزک اش قبل از اینکه کامل فرمش را عوض کند به حالت ساف و ایستاده در آمد زانوی گرگی اش با کشیده شدن و کوتاه شدن جای قوزکش را گرفت.
صدای استخوان ها حین جمع شدن باعث وحشت لویی شد و هین کوتاهی که با بریدن نفسش از سر حیرت کشید از گوش های آلفا دور نماند.
خزی که روی سر و پشت گوش هایش بود جایش را به موهای تیره بلندی داد که روی شانه های برهنه غریبه می دید ولی لویی هنوز شانس دیدن صورتش را نداشت

آخرین جایی که تغییر میکرد.
مرد غریبه پشت به او کاملا برهنه بود و سرش ذره ای چرخید تا از روی شانه هایش نگاهی به پسر جوان وحشت زده ای بیاندازد که حتی پلک زدن و نفس کشیدن را از یاد برده بود لویی غروری که بین ابرو های تاب برداشته اش جا خوش کرده بود در همان نگاه اول دید.
ادوارد سر چرخاند و با گردن کج به فرانک که هنوز با احتیاط عقب عقب می رفت نگاه پر از کینه ای انداخت " هیچ کس حق نداره به خانواده ام صدمه بزنه و من کسی رو بهت تحویل نمیدم به راس بگو کسی که پنجه ها و دندونای گرگ های شمالی رو داره به این راحتی ها نمیمیره " او انگشت های دست راستش را که کنار بدنش بود از هم باز و ناخون هایش را بیرون کشید همان طور که آرام آرام به سمت فرانک و دارو دسته اش که با هر قدم او به عقب قدم بر میداشتند حرکت کرد " اگه متوجه نشدی میتونم طور دیگه ای بهت بفهمونم یا یه یادداشت برای الفات بنویسم. ...ها " پوزخند کوچکی با لرزش سیب گلو فرانک روی لب های خونی اش شکل گرفت متوقف شد بوی ترس را حس میکرد.

قطعا قرار نبود روی کاغذ و با قلم چیزی بنویسد ناخون هایش خوب روی پوست خراش می انداختند.

فرانک فقط به معنی فهمیدن سر تکان داد تا چند لحظه پیش داشت از پیمان دوستی بین دو پگ سوءاستفاده میکرد چون مطمئن بود هری و الکس قولی که پدرشان داده است را نمی شکنند اما در مورد ادوارد همه چیز فرق میکرد او مثل یک ابر طوفانی بود غیر قابل پیش‌بینی و خطرناک ، چند لحظه پیش هم این را ثابت کرده بود این که از خشم پدرش ابا ای ندارد
" باشه باشه " فرانک سریع چرخید و پشت سر افرادش از آن جا بود شد

حالا می شد صدای پرنده ها را شنید یک دارکوب بی خبر از همه جا تنه درختی را سوراخ میکرد باد با ابر ها و خورشید بازی کودکانه ای راه انداخته بود سایه ها گاهی محو و گاهی پیدا می شدند.

با دور شدن خطر هری روی یک زانو کنار لویی که با آرنج هایش روی زمین نیم خیز شده بود نشست سر شانه پیراهن سیاهش پاره بود و می شد زخم خراش مانندی را که احتمالا جای پنجه یا برخورد دندان گرگ بود دید کنار چشمش کبود بود و پیشانی اش شکاف کوچکی داشت که خون به زحمت از آن خارج می شد و لویی متوجه زخم روی شکم گرگ جوان  که زیر پیراهن بود نشد. " صدمه دیدی؟ بزار کمکت کنم " او با محبت گفت و بازوی پسر جوان را گرفت بلندش کرد و با چشم های سبز و نگرانش بدن لویی را وارسی کرد تا مطمئن شود زخمی نشده است.

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang