Eleven

948 243 64
                                    

H
زندگی دینی بود که به گردن من بود
حالا این دین ادا شده
L

هیچ نوری نبود، رفته رفته صدا ها گنگ تر می شدن و تاریکی و حس سنگینی همراه با شناور شدن به بدنش که از دست و پا زدن ایستاده بود غالب می شد رها شده و چیزی او را در دل آب به پائین می کشید وقتی حجم آب جای هوا در ریه هایش را گرفت. ولی ناگهان دستی رو حس کرد که به جایی بین یقه و سرشانه اش رسید و او را چنگ زد سکوتش و آرامشی که نشانه خواب ابدی بود به یک باره با بیرون کشیده شدن سریعش از آب با صدای چلپ و چلوپ و صدا های گنگ دیگری  جایگزین شد گوش هایش درست نمی شنید انگار قوطی خالی ای روی آن ها قرار داشت.
" تموم شد "
او شنید .نفس نفس زنان وقتی کسی  او را محکم گرفته بود به سمت گل و لای کنار دریاچه برد جایی که خاک نم داشت. دستش را به دستی که یقه لباسش را گرفته بود گرفت و به بالای سرش وقتی روی خاک خوابانده شد نگاه متعجبی کرد

" حالت خوبه هی ،  لویی" پسری که با موهای خیس و تیره اش بالای سرش خم شده بود پرسید و به یک باره دستش را بین شکم و قفسه سینه اش فشار داد

لویی با فشار آبی که بلعیده بود را پس زد به پهلو چرخید و چهره درد مندی به خودش گرفت گلو اش می سوخت و سینه اش سنگین بود دنیا داشت میچرخید و کلماتی که ناجی جوانش میگفت فقط زمزمه های گمشده ای در هوا بودند.

" نفس بکش، باید بیدار بمونی میشوی "

او شنید ولی پلک هایش بسته شد خواب نبود خستگی بدنش را سست کرده بود .

پس خودش را رها کرد
خیلی نرم از زمین کنده شد و چیزی که قبل از به خواب رفتن حس کرد گرما بود و تاب خوردن وقتی در هوا انگار معلق بود

" چه طوری باید ازش استفاده کرد ؟خیلی سفته "

" نمیدونم ،بهتره باهاش ور نری پدر اجازشو نمیده "

" قایمش میکنم ببینم تو به ادوارد میگی ؟اون احتمالا همین الانم عصبانیه "

" داره می لرزه "

لویی کم کم پلک هایش را باز کرد گونه و سرش به جسم گرم و سفتی چسپیده بود بوی خاک در بینی اش پیچید و ناخواسته همراه ناله کردن پارچه زیر دستش را در مشتش فشرد " آه " نفس سنگینی بیرون داد. پا های یخ زده اش آویزان بود و حسی مثل تاب خوردن و معلق بودن داشت دست های دور بدنش بودند انگار داشت حرکت میکرد.

" داره بیدار میشه "

سرش را بلند کرد و اولین چیزی که دید موهای بلندی بود که پیچ و تاب خورده جلو بینی اش او را قلقلک میدادند او نگاهش را از گردن کسی که بلندش کرده بود بالا برد و به صورتی که در حین راه رفتن نگاهش میکرد چشم دوخت آشنا نبود

" هی ، حالت خوبه ؟صدمه دیدی؟  " پسر جوان پرسید و گردنش را برای دیدن لویی که در آغوشش خودش را جمع کرده بود کمی خم کرد . در اون تاریکی وقتی ماه بین ستاره ها غایب بود چشم های سبز پسر با قفل شدن در نگاه گیج و کمی ترسیده چشم های آبی لویی درخشیدند.
به سحرانگیزی شفق قطبی .
او از حرکت ایستاد و لویی را بیشتر به خودش فشرد هوای سرد ماه مارس در نیمه شب و لباس های خیس و موهای نم دار با وجود داشتن یک آغوش بی نهایت گرم باعث لرزش پسر چشم آبی شده بود .

North star  (l.s) by  azadOù les histoires vivent. Découvrez maintenant