fifty four

800 223 147
                                    

H
گرگ ها چیزای شیرین دوست ندارن؟
تا منظورت از شیرین چی باشه .
L

رشته افکار لویی با باز شدن در پاره شد .
لویی با روشن شدن فضای خانه به سمت در سر چرخواند و ادوارد را دید که در چهار چوب در ایستاده .
او دو برادر را از نوع لباس هایشان تشخص داد همین طور اخم و نگاه مغرور که همیشه روی صورت ادوارد بود بر عکس نگاه مهربان و نرم هری .

ادوارد نگاه همه را روی خودش داشت الکس با استشمام بوی دو برادرش گیج و نگران به آن دو نگاهی انداخت تلخی ادوارد و هوای سرد و بوی چوب از هری مشکلی بین آن دو رخ داده بود .

ادوارد خشک و محکم بعد از مکث کوتاهی و محروم کردن نگاهش از صورت  لویی وارد کلبه شد لویی با یک نگاه متوجه شد گرگی که در غار به او لبخند زده بود رفته حالا همان گرگ مغرور که اولین روز دیده بود برگشته بود سرسخت ،خشن و مغرور.

هری بعد از ادوارد وارد کلبه شد و لبخند کوچکی زد انگار از جنگ برگشته بود خسته و ناتوان و فرسوده، او به سمت میزی که نزدیک اجاق بود رفت و میخ نگاه لویی و الکس به تنش فرو میرفت .

ادوارد با کمک پاهایش بوت های تیره اش را کند درست جلوی در و بدون گفتن کلمه ای به سمت شومینه رفت همه را نادیده می گرفت موهای بلندش قاب پر پیچ و خمی دور چهره تیزش کشیده بود
او درست کنار لویی نشست، ولی بی تفاوت نیمرخش و فک منقبض شده اش لویی را ساکت میکرد .
گرگ ها روحی از آتش داشتند، آتش سفید، چیزی که تحمل سرمای سخت و گرمای سوران را به آنها میداد یک مهبت الاهی و حالا که ادوارد به آتش کلبه یک شکارچی پناه آورده بود و بدنش را گرم میکرد ثابت میکرد مشکلی وجود دارد  .

زمان به کندی می گذشت و سکوت قولی بود که کسی نمی شکست.
ادوارد به کوهستان فکر کرد به سرمای آرامش بخشش ،به سکوت نیمه شب ، به آنجا پناه برده بود برای التیام پیدا کردن برای خاموش شدن .در غیر این صورت آتش خشمش عزیزانش را می سوزاند .
وقتی به خودش آمد تقریبا شب شده بود نور طلایی خورشید از پشت کاج ها و از قاب شیشه ای پنجره به داخل کلبه خزیده بود و قرمز و قرمز تر میشد گویی چراغیست در حال خاموشی 
چند بار پلک زد نگاهش را از پنجره گرفت و متوجه خاموش شدن آتش شد بوی خاکستر و دود اندکی که از بین زغال های خاموش شده بلند می شد حالا تیره و مرده بود سرد و خاموش تنها جلوی شومینه نشسته بود .

او صدا هایی از پشت سرش می شنید"یکم بیشتر براش بکش "" این سوخته " انگار تازه پا به کلبه گذاشته بود " برای من خوبه " صدای خنده لویی و صحبت کردن، پچ پچ های ریز، صدای برخورد بشقاب ها و وسایل با سطح چوبی میز و جرینگ جرینگ کارد و چنگال، مثل زنگ صدا میداد " سمور های ابی می تونن  به انسان تبدیل بشن ؟" کسی داشت با قاشق چوبی به چیزی می کوبید .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now