NINETY

755 191 58
                                    


لویی چشم هاش رو باز کرد ، مه همه جا بود درخت ها با سایه ای تیره از بین غبار سفید دیده می شدند . مه در افکارش خاطرات رو پاک کرده بود ، کجا بود ؟
سرش را کمی همان طور که روی زمین بود حرکت داد آسمان رو نمی دید شاخه های تنیده و مه لا به لای آن ها ، سکوت آزاردهنده ای حتی صدای شکستن برگ های خشک را قابل شنیدن کرده بود .این را دوست دوست نداشت یک سکوت ترسناک
لویی آب دهانش را قورت داد، چرا چیزی به یاد نداشت ، نشست ، همه جا نا آشنا بود.
سرما تنها حسی بود که داشت .
همراه با ترسی که در سینه اش می پیچید. میدانست تنها نیست ،ولی چیزی از بین جنگلی که در مه فرو رفته بود نمی دید  فقط سایه سنگ ها و تنه های درخت که مانند ستون دیده می شدند .
به دور تا دورش نگاه کرد.
صدا ها .
صدا هایی می شنید، کلمات . سایه ها و حس حرکت موجودی دورش انگار همه جا بود، نمیخواست دیده شود پنهان در سایه ها  . حالا بیشتر می ترسید.
حضوری آزارش میداد کسی که مخفی شده بود شاید هم چیزی .
ناگهان صدای اولین زوزه او را به خودش آورد.
گرگ ها را به خاطر آورد، کوهستان، تمام سختی ها ،تمام درد ها و آسیب ها ، مرگ ها ،  بدون لحظه ای فکر بلند شد ولی پاهایش سنگین تر از چیزی بود که فکر میکرد. انگار از آهن دست شده بودند بی حس و سنگین
ناگهان صدایی شنید مثل شکستن شاخه .  خش خش برگ ها که زیر قدم هایی ارام و محکم له می شدند .نزدیکش بود ولی نمی دانست کجا ،مدام سرش را میچرخاند .وحشت کرده بود .
با بیچارگی چهار دست و پا سعی کرد  پاهای خواب رفته اش را وادار به حرکت کند برای فرار از چیزی که نمیدید  .به دور تا دور و هر جایی که نور کمی در هوای صبحگاهی دیده می شد اگر صبح بود نگاه میکرد صدایش گم و قلبش مثل تبل می زد.
وحشتزده بلند شد و با اولین قدم افتاد .
ترسیده بود .
با این که چیزی در مه نمی دید و سکوت ترسش را دو چندان کرده بود حرکات چیزی را حس میکرد نزدیک می شد ،صدای قدم ها و نفس های گرگ را می شنید . یک گرگ ؟

مطمئن بود .

با دومین زوزه شروع کرد به دویدن حتی نمی دانست چه طور  بلند شده مدام سرش را به عقب  میچرخاند و نگاهش اطراف را در تاریکی جستجو میکرد چشم های آبی و آشفته اش، نفس های کوتاه . چرا حس میکرد نهایت تلاشش بی فایده است انگار حتی یک سانت حرکت نکرده ولی باز دست از دویدن نمی کشید .
نمیخواست چیزی که پشت سرش در حال دویدن است به او برسد چیزی که از دید پنهان شده بود یک شکارچی مادرزاد .

دست و پای بی حس چه قدر او را دور میبرد از بین شاخه ها می گذشت اون سایه چیزی که انگار  نامرئی بود  میدید اهسته و شبح وار به او نزدیک می شد ولی لویی میدانست یک گرگ است حس میکرد تصویرش در ذهنش ساخته شده بود .

به گریه افتاد او حرکت میکرد اما زمین نه ، سردی اشک را در برابر بادی که به تندی به گونه هایش می خورد حس میکرد در حالی که میدوید ، با تمام توان میدوید و جز ناامید شدن چیزی به دست نمی آورد. .
هیچ کس نبود ، تنها .ناگهان نور مه را شکافت خود را داخل جنگل سبزی انداخت و دست از دویدن نکشید امید به پا هایش شتاب داد  موهایی که پشت سرش پرواز میکرد ، کی موهایش انقدر بلند شده بود ؟تقریبا  شانه هایش را لمس میکرد .

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang