thirty

905 213 222
                                        

H
فکر کن منو توی خواب دیدی
و بعد ...
فراموشم کن
L

قایق های کوچکی از جنس شکوفه های بهاری که از درخت جدا شده بودند و برگ های سبز پیچ و تاب خوران خودشان را مثل باکره احمقی که عاشق مرد هوس بازی شده به دست آب رودخانه سپرده بودند .
جنگل دشوود با رودخانه بل به دونیم شده بود مسیر نیمه کوهستانی که بعد از چند مایل ساف و هموار می شد رد قدم های چهار مرد روی خاک نرم و گل مانند باقی میماند آن هم به شکل مسخره ای مثل رد یک حلزون پیر .

لویی خسته، عقب تر از همه مسیری که از بین درختان بود ادامه میداد آسمان بالای سرشان به خاطر شاخه های غلیظ درختان پر شاخ و برگ و سبز کمتر قابل دیدن بود و او هنوزم خسته بود پا هایش درد میکرد و حس میکرد ران هایش کش آمده او همان طور که با قدم های نا هماهنگ و جاهایی که به به هم کم کم پیچ می خوردند یک بار دیگر پرسید " جایی که داریم میریم چقدر دیگه مونده تا برسیم " او که چندین بار جواب سوالش را با اوقات تلخی از ادوارد و با حوصله از هری گرفته بود ناامیدانه با چشم های مظلومش به کوه که هر چه به آن نزدیک تر میشدند انگار دور تر می رفت و از پس نوک درختان کاج پیر و سر به آسمان کشیده پیدا بود نگاهی انداخت او هنوز اعتراف نمی کرد که خسته است و حتی برای حفظ غرور مردانه اش از خوردن اب هم امتنا میکرد. اگر آن سه خسته نبودند لویی هم نبود .

هری با لبخند به عقب نگاهی انداخت ولی توقف نکرد و با دیدن قیافه افتضاح لویی لبخندش پهن تر شد زوری که موهایش ژولیده و بهم ریخته بود و مثل یک ساقه لوبیا حین راه رفتن پیچ و تاب میخورد و لب هایش به خاطر نفس نفس زدن باز مانده بود او دقیقا مثل یک پسر مست که تا خرخره خورده بود راه میرفت " خیلی زود می..." اما سرش با صدای ادوارد به سمت او برگشت که از همه جلوتر حرکت میکرد

" یه مسیر خیلی خیلی خیلی خیلی طولانی و محض رضای فاک با پرسیدنش  ما زودتر نمیرسیم "ادوارد شاخه ها را با حرص و خشن از جلو راه و صورتش کنار میزد و پا های بزرگش را روی زمین می کوبید .در کل سه ساعت پیاده روی که داشتند سکوت دلنشینش با ناله ها و پرحرفی های بی معنی لویی و جواب های احمقانه الکس و هری نابود شده بود طوری که گوش چپش درد میکرد و گوش راستش خارش داشت.

هری به خاطر رفتار تند ادوارد صورتش را جمع کرد ادوارد به تنهایی برای فراری دادن لویی کافی بود ‌" اره، ولی قبل از غروب توقف میکنیم " هری مثل کره نرم بود و ادوارد او مثل سنگ سفت بود هری از الان که خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود داشت به این فکر میکرد که برای شام چه چیزی میتواند برای لویی فراهم کند .
شاید اگر تابستان بود انتخاب های بیشتری داشت شاخه های پر از میوه درختان مشکلش را هل میکرد میتوانست مشت پری از آن ها را برای لویی جمع کند .
اما الان اکثر درختان تازه شکوفه داده بودند مثل هلو و سیب .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now