fifty seven

802 207 153
                                    

H
جفت یه گرگ
L

اخمی به ابرو های گرگ شمالی نشسته بود ادوارد روی میزی که نقشه های کوهستان و جنگل ها و شهر های اطراف روی آن پهن شده بود خم شده بود، دست هایش را مثل ستون بیشتر از عرض شانه هایش باز و به لبه میز زده بود، پلک هایش را محکم روی هم فشار داد تا دیدش که به خاطر شراب تار شده بود بهتر کند ولی باز سایه نقاشی های کشیده شده و حروف روی نقشه که در مقابل چشمانش تکان میخورد میدید محکم توضیح داد " پدر خبر ها رو شنیده، میدونه گرگ های راس عصبانی هستن و از قلمرو خودشون دور شدن، همین طور درباره آدم هایی که دنبال لویی میگردن هم احتمالا باخبر شده پس کاری رو میکنه که به نظرش عاقلانه اس، گله رو برمیگردونه به بلفار و برای جنگ و دفاع گرگ های قوی پگ رو آماده میکنه ، دیگه صلحی در کار نیست ما باید توی نصف روز از جنگل کوهستانی بگذریم " کوتاه سرش را تکان داد و انگشت اشاره اش را روی نقطه ای از نقشه که انگار روی آب دریا تکان میخورد و خطوطش به این طرف و آن طرف میدویدند گذاشت هیچ وقت در زندگی اش انقدر شراب ننوشیده بود .

هری با فشار دادن لب هایش لبخندش را خورد گره دست هایش را که جلوی سینه اش بسته بود باز و انگشت ادوارد را بلند کرد و روی محل دقیق گذاشت "اون جا رودخونه اس اِد جنگل این جاست بهتره بشینی " گفت و به برادرش با نگاهش دستور داد
ادوارد به نظر خوب نمی رسید.

جیمی به دو گرگ جوان نگاه کرد هر دو مثل شاهی مدبر و رهبری لایق دقیق و عاقل به نظر میرسیدند که برای جنگ آماده می شدند پدرشان از جوانی تا به امروز از قلمرو شمالی در برابر گرگ های غریبه و انسان ها حفاظت کرده بود و همان شجاعت و قدرت در این دو پسر دیده می شد که برای مراقبت از پگ و خانواده آماده بودند پدرشان همه چیز را خوب به آنها یاد داده بود آنها قوی و عاقل بودند هر چند هری هنوز بازیگوشی هایش را داشت و ادوارد در حال حاظر مست بود .

ادوارد نفس سنگینی کشید بدنش داغ ،سبک و کلبه مثل چرخ و فلک دور سرش می چرخید و وقتی به هری نگاه میکرد الکس را کنارش میدید, در حالی که کنار الکس هم که کمی دور تر کنار قفسه کتاب ها همراه لویی ایستاده بود هری را میدید و بد بختی وقتی بود که لویی هم در مقابل چشم های سبز خواب آلودش صاحب برادر دوقلویی شده بود سرش را به نرمی با نگاه ملایمی که روی لویی بود روی شانه اش خم کرد و خودش را همان جا روی صندلی انداخت به نظرش سنگین شده بود با حسرت نگاه کرد, لویی بالغ و آماده به نظر می رسید آماده بوسیدن ,چشیدن, لمس شدن و آرام کردن هیجانی که با زیبا ای اش در بدن گرگ مثل آتش بازی به پا کرده بود, یک آمیزش بی قید و بند بدون تآسف، لویی ،پسر شیرین برای چشیدن او باعث شده بود گرگ شمالی چیز هایی را که دوست نداشت دوست داشته باشد خیالات شروع به نواختن رویا کردند ادوارد لبش را لیس زد دندان های تیزش از بین لب های نیمه باز پیدا بود اخم کوچکی که به ابرو هایش بود ، چرا لویی برادر دو قلویی نداشت همین اندازه زیبا ظریف و خواستنی
با شنیدن اسمش سرش را تکان داد تا افکاری که مثل گوشواره به لاله گوشش آویزان و زیر گوشش پچ پچ میکردند و نظر های احمقانه میدادن ساکت شوند .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now