Eighty one

537 172 100
                                    

H
نمیتونی صبر کنی ؟
تخصص من نیست من تو یه چیز دیگه خوبم
تو میدونی
L

در حالت عادی ادوارد از جنگیدن با راس حراسی نداشت ولی الان دعا میکرد او عقب بماند .
نه به خاطر غرورش به خاطر برادرش و لویی ، سعی کرد نوک سوزنی از نگرانی اش در چشم هایش که با اخم له راس خیره بود به آن گرگ نشان ندهد .

راس شروع به قدم برداشتن به سمت ادوارد کرد، که ناگهان سکوت با صدای بلند شلیک گلوله شکست .نزدیک بود

هر سه به سمت غرب، جایی که پرندگان از بالای درخت ها در آسمان خاکستری پراکنده می شدند نگاه کردند .

ادوارد زمزمه کرد " شکارچی ها " حالت حمله اش را از دست نداد منتظر تصمیم راس بود .

صدای گلوله یک بار دیگر تکرار شد گوش هر دو گرگ به خاطر شنیدن صدا هایی از دور دست تکان میخورد .

راس از آسمان رو گرفت به لویی نگاه کرد که تقریبا بدن گرگ سفید و زخمی را بغل کرده بود و بعد با دو دلی به ادوارد که نفس های محکمش نشان از جدیتش میداد بینی از با نارضایتی جمع شد " یه روز دیگه "

ادوارد بعد از او تکرار کرد همان اندازه م مشتاق و با نفرت " یه روز دیگه " این جنگی بود که بین آن دو شروع شده بود ولی امروز تمام نمی شد .

راس شروع به دویدن کرد میخواست لویی را بکشد ولی اول باید از شر توله محافظش خلاص می شد و این زمان می برد چیزی که الان نداشت گرگ ها باید رازشان را حفظ میکردند و از انسان ها و شکارچی ها دور می ماندند نباید چیزی دهان به دهان می چرخید و کسی به قصد شکار گرگینه به کوهستان می آمد.

با دور شدن راس ادوارد گاردش را پایین آورد زرهی که از قدرت به تن کرده بود از بدن آسیب دیده اش کنار رفت با عجله به سمت برادرش که روی زمین افتاده بود رفت،  هر زخم مثل خنجر به قلبش فرو میرفت . وقتی زخم ها جای دندان و کبودی را روی بدن سفید برادرش که تا چند روز پیش مثل برف ماه دسامبر بود میدید قدم های دردناک خودش را از یاد می برد .

لویی متوجه زخم های ادوارد نشد افکار و احساساتش مثل شیشه ای شکسته پخش شده بود ، صدای گلوله و زوزه های گاه و بی گاه و خون گرمی که زیر دستش خشک و چسبناک شده بود .

این که نمی دانست باید چه‌کار کند از همه بد تر بود مثل یک موجود بی استفاده فقط نشسته بود و قادر به هیچ کاری نبود

میدید که ادوارد با نگرانی و اهمیت در حال لیس زدن زخم های برادرش است .
چیزی آن گرگ را ترسانده بود ،شاید به خاطر دیدن شرایط هری این طور آشفته بود یا صدای گلوله .لویی مطمئن نبود .

ادوارد زبانش را روی زخم سر هری کشید باید او را بیدار میکرد هری باید روی پاهایش می ایستاد اون ها باید از این جا و از انسان ها دور می شدند .

North star  (l.s) by  azadHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin