fifty six

795 212 174
                                    

H
همه ی آلفا ها اونو میخوان.
شما چه طور ؟
L

لویی بلند خندید چشم هایش مثل یک خط باریک و دوست داشتنی شده بود مژه هایش به خاطر اشک تر و گونه هایش از خنده زیاد قرمز رنگ " این....این  مسخره اس " به زحمت گفت دست هایش روی شکمش بود واقعا پهلو ها و زیر دلش درد میکرد .

هری و  ادوارد اخم کرده بودند که با وجود خنده های بلند جیمی و همسرش و قهقهه های دیوانه کننده  لویی کار راحتی نبود الکس چند دقیقه پیش تسلیم شده بود و همراه خرس و لویی به خاطرات آن شب میخندید در واقع به خود کودکی اش .

" انگار گراز ها به خونه مون حمله کرده بودن ادوارد توی شومینه نشسته بود بین خاکستر و زغال و با دوده کف شومینه هیچ فرقی نداشت اگه چشم هاشو می بست نمی تونستی ببینیش و هری که تقریبا همه جا رو گشته بود سعی میکرد از ادوارد دور بمونه تا کثیف نشه، الکس توی تختمون خواب بود اون بچه ارومی بود " و به الکس نگاه کرد که داشت ریز میخندید .

ادوارد حرصش را سر چوب های بد بخت داخل شومینه خالی میکرد پشتش را به بقیه کرده بود و با میله آهنی مشغول سیخونک زدن و جا به جا کردن چوب های نیمه سوخته بود به طرز غیر ارادی تمام آن شب مثل پرده یک نمایش جلو چشم هایش اجرا می شد .

هری اعتراض کرد " الکس هم طبقه پایین بود " و لب هایش را بعد از این که صورتش را به سمت دیگری کرد روی هم فشورد .

کسی جواب نداد و جیمی ادامه داد خنده اش از بین رفت و جدی شروع کرد

" اونا شیرین بودن ما وسط خونه شلوغ و به گند کشیده شده ایستاده بودیم و نمی دونستیم باید اول  خراب کاری های قبلی رو جمع کنیم یا جلوی خراب کاری کردنشون رو بگیریم همون موقع در کلبه به صدا در اومد سگ ها داشتن پشت در خودشون رو میکشتن صدای اسب ها و حرف زدن چن تا مرد میدونی سگ ها حتی با وجود خیس بودن بدن گرگ ها به خاطر بادی که اون شب می وزید ردشونو زده بودن " جیمی به چهره جدی لویی نگاه کرد دستش روی بدنه سرد شده فنجان چایش حرکت کرد

صورت ادوارد کمی به سمت شانه اش مایل شد تا از گوشه چشم واکنش لویی را زیر نظر بگیرد. او نمی خندید .

" قبل از باز کردن در از قفس گوشه خونه چن تا خرگوش بیرون اوردم الکس رو از طبقه بالا آوردم و به هر کدوم از پسرا یه خرگوش دادم گفتم بغلشون کنن و کنار کلر بایستن و اسلحه ام رو برداشتم" جیمی  به یاد می آورد که ان لحظه چقدر ترسیده بود اگر اتفاقی می افتاد و پارس کردن سگ ها به سمت بچه ها را توجه نمی کرد بدون لحظه ای درنگ تبدیل می شد و از آن ها دفاع میکرد .

لویی پرسید او خوب متوجه نشده بود " خرگوش؟ چرا بهشون خرگوش دادی این طوری سگ ها بیشتر پارس میکنن ؟" چند بار پلک زد و منتظر جواب به جیمی خیره شد چون در چهره گرگ ها چیزی پیدا نمی کرد.

North star  (l.s) by  azadTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon