fifty

903 195 285
                                    

E
بیشتر..........بیشتر...........بیشتر
هوا داره روشن میشه
تو بوی خوبی میدی
L

قبل از شروع باید یه چیزی بگم اول به بنده اعتماد کنین
دوم از هری عصبانی نشین
سوم دلتون واسه ادوارد نسوزه اول و آخر لویی مال سه تاشونه.

ادوارد بازوی هری را گرفت و او را متوقف کرد و وقتی نگاه سوالی برادرش را دید با حرکت خفیف سرش به جلو و کلبه اشاره کرد " الکس لویی رو ببر داخل, ما چند دقیقه باید حرف بزنیم " و با اخمش الکس فهمید موضوع مهمی است و از همه مهم تر آن ها غریبه ای همراه خود داشتند .

الکس دستش را پشت لویی گذاشت کلر جلو در منتظر بود و لبخندش کمرنگ شده بود و از دور به ادوارد و هری که جلوی شوهرش ایستاده بودند چشم دوخته بود چیزی مثل همیشه نبود .

الکس همراه لویی به سمت کلبه رفت جایی که غذا و نوشیدنی گرم منتظرشان بود و کلر با بالا رفتن آن دو از پله های جلو در ایوان با لبخند به هر دو خوشامد گفت و از جلو در کنار رفت تا هر دو وارد کلبه شوند .


با بسته شدن در کلبه ادوارد به هری نگاه کوتاهی انداخت و به سمت درختان حرکت کرد آن ها به یک خلوت کوتاه احتیاج داشتند
هری پشت سر برادر بزرگش حرکت کرد میتوانست نگرانی اش را حس کند از بوی بدنش حس کند .

انقدر دور شدند که دیگر صدای شکستن هیزمی که جیمی با تبر خورد میکرد شنیده نشد و بعد ادوارد ایستاد او به سمت هری چرخید و شدوع کرد " باید لویی رو آماده کنیم نمیتونیم این طوری ببریمش به پگ " او جدی بود و خودش هم میدانست در چنین شرایطی این درست نیست وقتی که گرگی با تمام کینه اش سایه به سایه آن ها حرکت میکرد و در خلوت ترین نقطه کمین میکرد

هری ناله کرد او درک نمی کرد " آماده برای چی ، گله راس دنبال ماس و احتمالا تمام مسیر هایی که به راکی می رسه رو بستن و تو نگران آماده نبودن لویی هستی ما حتی نمیدونیم چه طور از دره رد بشیم " با کلافگی و کمی عصبانیت به برادر خونسردش توپید و با دست به او و اطراف اشاره کرد  این در شرایطی که با گرگ های وحشی گله راس محاصره شده بودند درست نبود .

ادوارد پلک هایش را روی هم گذاشت و لب پائینی اش را گزید " اولین قانون ما چیه هری قانون های پدر ؟" او پرسید و منتظر شد دست هایش را به کمرش زده بود و رو به روی برادرش با فاصله کنار درخت پیری که روی تنه اش خزه رشد کرده بود ایستاده بود

قسمت تاریکی بین درختان که نور به آن رخنه نمی کرد کمی تاریک و مرطوب.

هری کمی نرم شد " هیچ غریبه ای نمیتونه وارد پگ بشه " دیگر صدایش بلند نبود انگار حق با ادوارد بود سرش را پایین انداخت و صورتش را در کف دستانش با پریشانی دفن کرد به این مشکل فکر نکرده بود از نظر او فقط رسیدن به قله و فرار از دست گرگ ها و شکارچی ها مهم بود اما حالا این یک مشکل تازه بود .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now