sixty two

745 215 66
                                        

H
وقتی که ماه طلوع کرد تو مال من میشی
وقتی که ماه طلوع کرد
L

لویی به تاریکی که جنگل را احاطه کرده بود چشم دوخت " اون چی بود .....انگار انگار یه چیزی پشت بوته هاست " چشم های آبی هراسانش بین تنه های فرو رفته در شب میچرخید و ناخوآگاه باسنش را جا به جا کرد و خود را کمی به سمت هری کشید .

ادوارد که شانه هایش را به خاطر خرابکاریشان پشت بوته ها جمع کرده بود و از لای برگ ها وقتی نور آتش به طور ضعیفی به گونه ها و چشم هایش می تابید به لویی نگاه میکرد با این حرکت لویی اخم کرد و فکری به ذهنش رسید .

اطراف بوته بزرگی که چند لحظه پیش تکان شدیدی خورده بود را نگاه میکرد صدای شکستن شاخه های نازک و برگ ها ،مطمئن بود صدایی مثل ناله شنید و حالا همه جا ساکت بود

این کمی ترسناک بود ،انگار تا مایل ها کسی حضور نداشت و تو در ظلمت دنبال موجود زنده ای می گشتی.

هری دندان هایش را روی هم فشورد عصبانی بود و نگاه تیزش را به دور از چشم لویی به بوته ای که ادوارد و الکس پشت آن پنهان شده بودند دوخته بود به معنای دیگر دلش میخواست آن بوته را آتش بزند " چیزی نیست دوتا جونور احمقن " با صدایی که کمی دو رگه و لحن خجالت زده به لویی اطمینان داد

لویی نگاه کوتاهی به هری که خیلی عادی با فاصله کنارش نشسته بود و با دست هایش زانوهای خم شده اش را گرفته بود انداخت " حیوون وحشی ؟" و نگاه ترسیده اش با شنیدن صدای کوچکی به تاریکی برگشت عجیب بود اما خیال این که گرگ طلایی رنگی در تاریکی کمین کرده از سرش خارج نمی شد .

ادوارد با گرفتن یقه الکس او را بلند کرد و هر دو شانه به شانه به لویی خیره شدند به سرش که به اطراف میچرخید و چشم های آبی هراسانش صدای قلب کوچکش که مثل قلب یک پرنده بعد از صدای گلوله می تپید .

هری به دور از چشم لویی دندان های بزرگ گرگی اش را به دو برادرش که پشت بوته ها مخفی شده بودند نشان داد و با چرخیدن سر لویی دهانش را بست و لبخند کوچکی به او تحویل داد کمی دستپاچه لبش را گزید " نیستن " به خاطر جواب احمقانه اش که ممکن بود باعث سود لویی بفهمد دو برادرش آن جا پنهان شدند پلک هایش را روی هم فشورد و بعد از لحظه ای باز کرد " یعنی نه برای تو فقط دوتا سنجاب هستن که دارن بین بوته یه کارا......بازی میکنن " هری لز همین جا صدای دندان قروچه کرده ادوارد را می شنید .

لویی ترسیده بود دوباره نگاهش بین درختان چرخید حس میکرد سرما دورش میخزد .
با صدای کوچک دیگری از طرف دیگری از جا پرید و کمی به هری نزدیک تر شد پتو را با خود می کشید و حالا جای خوابش را ترک کرده بود .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora