nine

913 240 62
                                    

H
من فراموش میشم.
این امکان نداره
L

حالا خش خش برگ ها بلند تر بود، ترسناک تر و حرکت سایه ها دلهره عجیبی به همراه داشت حس این که تنها نیستی.

از اون اتفاق چند روز میگذشت خبرش خیلی سریع در شهر کوچک الدرا پخش شد. مردم درباره اش پچ پچ میکردن. لویی از نگاه ترحم آمیز بعضی از مردم بیزار بود بعضی ها هم فقط با وحشت به او نگاه میکردند.

اما کسانی هم بودن که به خرافات قدیمی اهمیت ندهند مثل بلیک او بعد از شنیدن خبر فوری به شهر برگشت و پوست گرگ مرده را کند طوری که نیش خند افتخار آمیزی به لویی تحویل میداد کمی حال پسر جوان را بهتر میکرد.
و وقتی لویی بابت پوست پولی نخواست حتی خوشحال تر هم شد.
چنین خز درجه یکی به این راحتی به دست نمی آمد.

ولی لویی خوشحال نبود عذاب وجدانش به ترسش بابت حرف های سرخ پوست های بومی منطقه که از انتقام گرگ ها و کینه پایان ناپذیرشان حرف میزدند پیشه گرفته بود وقتی بلیک داشت پوست گرگ را میکند شکوه گرگ سفیدی را به یاد آورد که ازادانه در دامنه کوه از نسیم و آفتاب لذت میبرد قدرت مند به نظر میرسید ولی بد،  نه 

در حالی که ممکن بود فقط برای استفاده پوستشان برای یک پالتو گرم کشته شوند این انصاف نبود.

جان مردی که مورد حمله گرگ قهوه ای قرار گرفته بود بعد از پنج  روز مرد به همین خاطر کارگاه چوب بری امروز زودتر تعطیل شده بود و لویی قبل از تاریک شدن هوا راه ساکت و طولانی کلبه کوچکشان را در پیش گرفته بود هر صدای کوچک لرزش بوته های کنار جاده و بین درختان خشک و سبز او را اندکی از جا می پراند حضوری را حس میکرد نگاه سنگینی که انگار به او دوخته شده بود و تفنگ جانسون پیر که لویی هر روز همراه خودش داشت مهر تاییدی بود که حرف های مرد سرخپوست را جدی گرفته است حتی اگر زبانش آن ها را پیش ساکنین شهر همکار هایش و مادرش که نگرانی مثل سنگی در چشم هایش افتاده بود انکار میکرد.

او میترسید لویی از گوشه چشم به خلوت درختان در اطراف جاده نگاه کرد کیسه کوچکی که در دست داشت روی شانه اش انداخت و مشتش را دور تفنگ قدیمی که چند بار امتحانش کرده بود تا از درست کار کردنش اطمینان حاصل کند سفت تر کرد " تفنگی که یه گرگ رو باهاش بکشی دیگه هیچ وقت درست کار نمیکنه مسخره اس " زیر لب کنایه زد چون تفنگش درست کرده بود لویی یک بسته فشنگ هم خریده بود و چند گلوله در جیبش داشت برای روز مبادا.

غار غار کلاغ ها که که روی هر شاخه می شد آن ها را دید اعصاب خورد کن بود لویی با قدم های تندی که با کمی عصبانیت به زمین میکوبید پیچ جاده را رد کرد پرنده های سیاهی که در آسمان بعد از ظهر پرواز میکردند.

North star  (l.s) by  azadTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang