forty six

870 194 135
                                    

H
چال های روی گونه هات اونا خاصن چون فقط کسایی میتونن اونو ببینن که تو لبخندت رو بهشون هدیه بدی چون اونا پشت لبخندت پنهان شدن
......
لبخندم مال توئه و هر چیزی که پشت لبخندم پنهان شده
L

صدای آبشار و برخورد آب به سنگ های رودخانه از جایی پشت شاخه های سبز شنیده می شد انقدر نزدیک که لویی هم قادر به شنیدن آن بود پرتوی نور از بین شاخه ها به زمین کشیده شده بود و در خط نورانی آن ذرات خاک و حشرات کوچک و غبار ناشی از خاک و آب آبشار معلق بود .

قبل از گرفتن جواب ادوارد به سمت انتهای جاده دوید او بازیگوش و صدای های پشت سرش را پشت سر گذاشت .

لویی روی خاک نرم جاده قدم گذاشت تقریبا پرت شد و نزدیک بود با افتادنش روی خرگوش آن حیوان بی چاره را لح کند. " اوووی اووی " او لب هایش را روی هم فشار داد او فرانوش کرده بود طرف صحبتش یک گرگ است " فاک، بهتره چشم های وزقیت رو از شکمم پایین تر نبری وگرنه دیکم رو فرو میکنم توی چشمت " او پر از حرص گفت وقتی مسیر قدم های ادوارد را دنبال میکرد با همان عصبانیت و چشم های ریز شده و مشکوک به دو برادر دیگر که متعجب و معذب پ پشت سرش مثل برق گرفته ها حرکت میکردند نگاهی انداخت و پرسید " شماها عادت دارین با چشم های باباغوری به کون مردم زل بزنین ؟" و با پر رویی تمام منتظر جواب شد برای او گونه های سرخ شده هری و نگاه فراری الکس که روی درخت ها مینشست مهم نبود .
لویی با وجود سه جفت چشم احساس امنیت نمی کرد .

هری معصومانه و شوکه شده در حالی که مثل روبات راه میرفت و در لباس هایش احساس راحتی نمی کرد سرش تند و کوتاه به نشانه نه به طرفین تکان داد چشم های درشتش روی صورت لویی بود .کسی که عقب عقب حرکت میکرد ." نه یقق کاملا یعنی یقینا نه مطمئنم"

الکس هم کار برادرش را تکرار کرد " نه معلومه که نه "

لویی با قلدری سری تکان داد ظاهرا راضی شده بود و با چشم های آبی اش تهدید امیز و بدون کلمه ای برای گرگ ها خط نشان کشید قبل از این که برگردد و به آن ها پشت کند

هری با برداشته شدن نگاه لویی نفس راحتی کشید هر دو کشیدند " لعنت بهت " زیر لب غرید باید فکری به حال زبان ادوارد میکرد

اون ها به لبه دریاچه کوچکی رسیدند صخره قهوه ای رنگی که حریری نازکی از آب پرده ای بر دهانه شکاف مانند دهانه غار کشیده بود و آن را پشت آبشار مخفی کرده بود لویی با دیدن ادوارد که لبه دریاچه زیر سایه کم پشت درخت های خمیده بر روی آب یشمی رنگ و آرام دریاچه کوچک که در گوشه دنج جنگل بود ایستاده بود توقف کرد ادوارد آخرین تکه لباسش را هم کند و مچاله کرد بدن سفیدش در انعکاس نور درخشان دریاچه که بازتابی اینه مانند و لرزان از نور خورشید بود می درخشید و دلربایی میکرد موهای بلند روی شانه های مردانه اش ،
لویی متوجه نشد نگاهش ستایش گر و پرستش گرانه روی گرگ جوانیست که پشت به او برهنه شده است ان سه برادر صورتی داشتند که انکار فرشته ها نقاشی کرده بودند و بدنی که پاک ترین ها را به گناه می کشاند .لویی این بار با خودش نجنگید همیشه وقتی میلش به نگاه کردن به سینه های ع عضلانی و بازو های مردان را حس میکرد هر چه در وجودش در حال جوانه زدن بود انکار میکرد هر میل و هر خواستنی وقتی جنس مخالف هیچ جذابیتی نداشت .با رسیدن به سن بلوغ احساستش واضح تر شدند ولی لویی با لجبازی از نگاه کردن به چهره واقعی خودش به خاطر کلمات کشیش که در گوشش روز های یکشنبه خوانده می شد وقتی همراه با خوانده اش به کلیسا میرفت امتنا میکرد ولی حالا حس آزادی میکرد یا شاید این جراتی بود که زیبای این مرد به چشمانش داده بود .حس خوبی بود

North star  (l.s) by  azadOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz