105

230 82 8
                                    

گرگ پیر شروع کرد و بلند دستور داد " لباس " او با سر به لیام و یکی از گرگ های کال اشاره کرد تا برای هر سه آلفا لباسی فراهم کنند .

و خودش به مرکز حلقه گرگ ها رفت " زمان زیادی از آخرین دوستی گرگ ها و انسان ها گذشته در گذشته احترامی بین پادشاهان هر دو طرف بود یک عهد و پیمان اون ها به چیزی که مطعلق به ما بود دست درازی نمی کردند و ما هم انسانی رو نمیکشتم " پیر مرد از سال های دور حرف میزد .قدرتی در کلامش و صدایش طوری قوی بود که مو را به تن سیخ میکرد
و لویی حتی تصور چنین دنیایی که هیولا و انسان در آرامش زندگی و هم زیستی کنند برایش غیر ممکن بود
این یک آن به مغزش خطور کرد به سرعت ساعقه ای در شب که آیا اگر هزار سال پیش به دنیا آمده بود میتوانست با گرگ ها زندگی کند بدون توجه که این فکر در حال رخ دادن بود .

لویی به اطراف نگاه نامحسوسی انداخت چیزی در جریان بود هنوز به تلخی حرف های گرگ را مزه مزه
میکرد ، آزادی اش را از دست داده بود .

لیام لباس ها را به تندی از دست یکی از امگا ها گرفت و به هری داد ، ادوارد فقط شلوار سیاه را روی ران هایش در یک مشت نگه داشت و از جایش بلند نشد .

هری که حالا از ماندن لویی اطمینان داشت ، بعد از پوشیدن یک شلوار و رها کردن پیراهن سیاه روی زمین با بالا تنه برهنه به سمت لویی رفت و غرشی اخطار امیز به کال که در حین لباس پوشیدن به او خیره شده بود کرد ، دستش را برای لویی که انکار در دنیای دیگری بود دراز کرد " لویی ، همراه من بیا " حالا که ادوارد اجازه صحبت نداشت هری قرار بود به لویی در پاسخ دادن کمک کند به این امید که دروغ ها امشب فاش نشود .

جفری به سمت پسر و نوه اش چرخید " حرف های من رو متوجه میشی پسر؟ " باید مطمئن می شد تا بعدا دلیلی برای بهانه آوردن به این انسان و سه آلفا نمی داد، گرگ زیرک مثل خرگوش آن ها را در چنگش داشت بازی میکرد و لذت می برد ، البته نه به شیوه ای دشمنانه .

لویی به سمت مرکز دایره گرگ ها، رو به روی پیر مرد لاغر که چشم هایش تو را به یاد ستارگان مرده و اشباح می انداخت هدایت شد، هری او را گرفته بود دستش گرم و قدم هایش محکم بود نه مثل لویی لرزان و سست " بله... می فهمم" بعد از یک ثانیه جواب داد حس عجیبی داشت مثل جریان برق در ستون فقراتش ، یک ترس گمنام .

"من هنوز هم جواب سوالم رو‌ میخوام " گرگ وقتی سردرگمی نگاه پسر جوان را دید شفاف تر صحبت کرد " چه طور به این جا اومدی ؟" گرگ پیر اخم کرد طوری روی لویی سایه انداخته بود که پسر بدبختی را حس میکرد با نگاه دقیقش و نفس های عمیق.

گر چه چشم های جفری به لویی دوخته شده بود شامه تیز مرد روی رایحه هری و دو برادر دیگرش تمرکز کرده بود .

لویی لب هایش را باز کرد ولی صدایش خاموش بود
ذهنش پر از تلاتم و نگاه منتظر مرد همه چیز را بد تر میکرد، اگر دروغ می گفت گرگ میفهمید؟ یا این فقط یک ترس واهی بود، انگشت هایش را به هم کشید و از گوشه چشم به ادوارد که به زمین خیره بود نگاه کوتاهی انداخت که از دید پیر مرد دور نماند " مجبور شدم بیام " برای فهمیدن این که جواب درستی داده یا نه به ادوارد نگاه‌ کرد ولی گرگ جوان به او نگاه نمی کرد در حالت خمیده ساکت و آرام نشسته بود ، او گرمای دست های هری را حس میکرد که روی پهلو و شانه اش بود .
و دوباره به چشم های سبز پیر مرد نگاه کرد .چشم هایی بی اندازه آشنا
حسی به او تشر میزد همین الان هم دستش رو شده است پلک هایش یک ثانیه رو هم افتاد و ادامه داد " ترسیده بودم ، فرصتی برای فکر کردن نداشتم "

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now