102

393 125 114
                                    

"نه" لویی داد زد ، در واقع سعی کرد داد بزند در حالی که صدایش در حد یک نجوای لرزان به گوش رسید .
لرزی به استخوان هایش افتاده بود ,لرزی که از ترس نشات می گرفت و صدایش را ربوده بود و مطمئن بود از سرمای ماه مارس نیست.
باد شدت گرفته بود ، گرگ ها بی صبر غرش میکردند زوزه هایی در باد گم می شد که لویی فکر میکرد در خواب آن ها را شنیده , لویی حسش می کرد زنجیر صبر این درندگان وحشی در حال پاره شدن بود جلسه بیش از حد طول کشیده و گرگ ها کلافه بودند شب رو به پایان بود و هنوز حتی کلمه ای گفته نشده بود ،جز غرش ها و فریاد های بی فایده .

" تو تصمیم نمیگیری " یک صدای مردانه ,نه چندان آشنا، لویی تشخیص نمی داد که چه کسی است.

انگار سرش زیر آب بود تشخیص این که کدام صدا از لب های چه کسی خارج و از کدام طرف شنیده می شود سخت بود .چشم هایش باز بود ولی انگار چیزی نمی دید.

" من یکی از چهل گرگ الفا هستم پس لعنت به شانس تو " بین همهمه و داد و فریاد ها این جمله فریاد زده شد طوری که لویی به خود لرزید کینه ای که پشت آن صدا بود. تحکمی که پشت تک تک آن کلمات بود .گرگ ها او را نمی خواستند

حس خفگی لحظه ای باعث سرگیجه اش شد، ولی گرمای بدنی‌ که او را گرفته بود بیدار نگهش داشت الکس مانند زندگی اش او را بین دست هایش درست مقابل سینه اش که برای هشدار با غرش های ریز می لرزید نگه داشته بود . این واقعی بود . دلش میخواست به پیراهن مرد جوان چنگ بزند تا بتواند بیدار بماند و از این کابوس نجات پیدا کند .

بین آن همه صدا سعی کرد صدایش را بلند کند " نه ،.... من ...." سینه خالی از نفسش سنگین بود، انگار با سنگ پر شده بود. شاید به همین خاطر پاهایش تحمل وزنش را نداشت حس میکرد این اخرین ذرات نیرو است که با هر نفس مثل بخاری گرم از دهانش خارج و مقابل چشم هایش در هوای سرد کوهستان ناپدید می شود .نور آتش به هاله ای درخشان در مایل ها دور تر تبدیل شده بود این واقعی نیست. یک حیوان جثه‌ ای سفید رنگ با غباری از نور نارنجی رنگ آتش روی او جلوی او مثل یک محافظ از این طرف به آن طرف حرکت میکرد .
یک مرد جوان در پیراهنی سیاه ، هری
لویی با سماجت و کلافگی پلک زد

هری جلو چشم هایش بود فکر میکرد که هست ، آن شانه های پهن و موهای موج داد که در نور آتش روشن تر بود، چند بار پلک زد ،چشم هایش که کمی خیس بود را فشار داد تا هیکل مردی را که هر کسی که نزدیک می شد به عقب هل میداد تشخیص دهد .
هری بود ،گرگ شجاع او، ولی لویی حس مالکیت نمی کرد به خودش اجازه نمی داد.
حتی وقتی گرگ تمام خودش را به او پیشکش کرده بود .

" تو راهی باقی نگذاشتی ، یعنی نمی دونستی " هر کلمه در‌گوش هایش تکرار می شد

دعوای گرگ ها بالا گرفته بود" تو حرومزاده  "  غرش ها گوشت را از استخوان می تراشید و هری و ادوارد هنوز سد راه هر کسی که چنگال برای دریدن سینه پسر تیز کرده بود بودند ، برادر بزرگتر با فرم حیوانی خود چهار پنجه تیز و دندان های کشنده و برادر کوچکتر در حالت انسانی با چنگال های خونی که دو طرف بدنش آماده بود هر دو دایره وار دور لویی و الکس قدم میزدند کمی مضطرب و شاید ترسیده چون در پس امیدی که در دل داشتند حقیقت ایستاده بود آن ها در صورتی که آلفا دستور مرگ پسر را صادر میکرد نمیتوانست با یک گله کامل بجنگند تنها دلیلی که گرگ ها نزدیک نمی شدند این بود که آلفا سکوت کرده بود
با هجوم هر نفر او را از پسر مثل یک گنج دور نگه می داشتند ولی تا کی، بحث ها به جای خوبی کشیده نشده بود. زمزمه ها اخطار امیز بودند و الکس نمی‌دانست اگر کسی از ادوارد یا هری رد شود و به لویی حمله کند چه طور از لویی مراقبت کند. برای ثانیه های کوتاهی فکر آوردن لویی به راکی اشتباه به نظر می رسید .
" اون پسر رو بده به ما در هر صورت تو مسئول مرگش هستی چون بدون فکر به این جا آوردیش به قلمرو گرگ ها "

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now