eight

982 254 108
                                    

H
گرگ ها از آدم ها وفادارترن  می تونی به این ایمان داشته باشی
L

لویی مسیر خانه تا شهر را با خوردن ساندویچی که خواهرش لوتی درست کرده بود قدم زنان سپری کرد
حالا حصار را تعمیر کرده بود اون روباه احمق باید جلو حصار محکم لویی جون میداد تا بوته رد بشه.
البته اگه روباه به جای مرغ ها سراغ باغچه سبزیجات خواهرهاش میرفت حتی یک در هم برای رفت و آمدش درست میکرد.

لویی از شر کاهو و گوجه لای نونش خلاص شد و با گاز های بزرگ و کمی عصبانی ساندویچ بوقلمونش  رو خورد  و برای ششصد و پنجمین بار کسی که اولین بار نخود و کاهی رو اختراع کرده بود لعنت و نفرین کرد .
بر خلاف الان او سر میز شام باید با لبخند این مزخرف رو میخورد حقه اش این بود که اول سبزیجات رو میخورد و بدون جویدن قورت میداد و بعد برای بهتر شدن طعم دهانش از گوشت میچشید.
و قسمت ناراحت کننده ماجرا این بود که خانواده اش فکر میکردن او از سبزیجات بیشتر خوشش می اید.
شاید اگه لویی با لبخند قورتشون نمیداد این سوءتفاهم پیش نمی اومد.

شهر ساکت تر از همیشه بود چیزی تا غروب نمانده بود و پرتو های نارنجی خورشید بهاری از روی سقف خانه ها و قله کوه محو میشد.
تب شکار معمولا در این فصل بالا میزد برای همین آقای بیکر صاحب فروشگاه ابزار فروشی با لبخند بزرگی روی صندلی جلو در مغازه اش چرت میزد احتمالا اسکناس هایش را شمرده بود
شعار این مرد این بود " هیچ کاری به اندازه شمردن پول ارامش بخش نیست "

لویی از جلو مغازه او رد شد هنوز چند اسلحه شکاری پشت شیشه آویزان بود با گلوله های چیده شده مخصوص هر اسلحه روی پارچه قرمز رنگ .

اکثر مرد های شهر الان در اطراف کوه و یا لا لو های جنگل با اسلحه آماده شلیک پرسه میزدند

لویی سری برای خانم دیویس تو تکان داد و وارد فروشگاه خا و بار فروشی چارلز شد " سلام " لبخندی زد و به پیرمردی که حس جوانی اش گل کرده بود و روی پله داشت قفسه های بالایی را میچید  نگاه سرزنده ای کرد .او تک تک مردم این شهر را میشناخت.

چارلز با خنده جواب پسر جوانی که صدایش هیچ وقت با کس دیگری اشتباه گرفته نمیشد داد " سلام لویی ویلیام،  اومدی خرید هفتگی رو انجام بدی؟ باید کمتر خواهراتو لوس کنی " او دست از چیدن وسایل کشید و با احتیاط تک به تک پله ها را پائین آمد.

لویی لیست کوچکی که مایحتاج هفتگی مورد نیاز خانواده اش در آن نوشته شده بود روی پیشخوان چوبی گذاشت و رویش چند بار ضربه زد وقتی لبخند چشم هایش را به خط دوست داشتنی تبدیل کرده بود " بله ، اما اونا ترجیح میدن به کار های مهم تری برسن،  خب من " او به لیست نگاه کرد و زبانش را بین لب هایش گرفت " یه بسته کوچک شکر میخوام ،آرد و چایی، دوتا بسته نمک و فلفل و البته چنتا مداد و یکم کاغذ لطفا  " او با همان لبخند منتظر شد تا چارلز وسایلش را آماده کند در فروشگاه چارلز تقریبا همه چیز پیدا می شد از  مواد غذایی گرفته تا وسایل ساختمانی مثل رنگ و بورس پارچه لباس کلاه و کفش حتی چیز های مثل عطر و صابون که که در یک طرف مغازه چیده شده بودند لویی جلوی قفسه لوازم زنانه ایستاد بوی خوبشان مشام پسر جوان را قلقلک داد و بعد از شمردن پولی که از جیبش خارج کرده بود  قالب صابونی همراه یک عطر کوچک برداشت لوتی عاشق صابون بود و فیزی صندقچه کوچکی از عطر هایی  داشت که برادرش برای او میخرید.

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now