Nineteen

933 214 112
                                        

H
قلب من قلمرو توئه
هرطور که میخوای بهش حکومت کن
L

"لویی" هری پشت سر پسر عصبانی که با قدم های تند و کوتاه در حال دور شدن بود به راه افتاد و با چند قدم بلند به او رسید " لویی وایسا "تقریبا پشت سرش بود و قدم های پر از حرصش رو دنبال میکرد .

لویی بدون توجه در حال دور شدن بود و خودش رو به نشنیدن زده بود ولی زود بازوش بین انگشت های هری گیر افتاد ناله کرد دندان های ریزش رو روی هم فشار داد با این که هری از دو قول دیگرش با او بهتر رفتار میکرد ولی باز هم بعضی اوقات مایع عذاب بود " چیه شما ها میخواستین زودتر حرکت کنیم مگه نه " با بد خلقی بر زبان آورد ولی چهره هری متعجب و کمی بشاش بود

او با ملایمت لویی رو به سمت خودش چرخاند و شانه هاش رو بعد از فشار کوتاهی رها کرد لبش رو از بین دندان های بزرگ و سفیدش رها کرد و با ابرو های بالا رفته و ته خنده ریزی گفت " تو داری برعکس میری شرق از اون طرفه " او به مسیر مخالف و جایی که ادوارد و الکس زیر درختان بزرگی ایستاده بودند اشاره کرد " حتی وقتی بهت گفتم فرار کن تو داشتی اشتباهی می دویدی چه طور نمیدونی شرق و غرب رو تشخیص بدی " شگفت زده پرسید برای هری پیدا کردن راه حتی در هوای ابری هم راحت بود شب ها ستاره ها و روز خورشید راهنمایش بود درست مثل یک نقشه.

لویی نالید و با دلخوری گوشزد کرد  نگاه خسته و کلافه اش رو از زمین کند  " یه گرگ بزرگ و عصبانی دنبال من بود چه طور توقع داری توی همچین شرایطی درست فکر کنم آسمون لعنتی ابری بود و تو فقط گفتی برو " او یادآوری کرد و چشم های طلبکارش رو به نگاه نا باور هری دوخت کسی که تند پلک میزد.

نا امیدانه آه کشید فهماندن چنین چیز راحتی به لویی واقعا سخت بود " لویی هیج وقت نباید به سمت جایی بدی که حتی حیوون ها هم دارن ازش فرار میکنن چون مطمئنا چیز بدی باعث وحشتشون شده و تو مستقیم داشتی میرفتی سمت خطر " او کمی اخم کرد ولی در چهره عبوس و چشم های آبی لویی خبری از تسلیم شدن ندید ‌.
او یک دنده تر از این حرف ها بود

لویی با پر رویی جواب داد و کوتاه نیامد " از کجا باید این ها رو بدونم من توی جنگل بزرگ نشدم و حرفات برام به اندازه شت هم معنی نداره " او آرام تر و غمگین تر ادامه داد و بدنش شل تر شد " این اولین باره که پا مو از آلبرتا بیرون میزارم حتی تصور این که مادرم و خواهر هام چقدر ترسیدن و نگران شدن وحشتناکه " او نگاه گرم شده هری رو دید دلسوزی که در چشم های سبز رنگش مثل شفق شمالی در جریان بود .

" لویی ،قبل از این که گرگ ها حمله کنن تو میخواستی برگردی خونه پیش خانواده ات ؟" هری اندکی به پسری که با رنجیدگی در خودش جمع شده بود نزدیک شد دست هایش را دو طرف گردنش گذاشت برای او این لمس ها عادی بود ولی برای لویی نه او تا به حال به کسی نزدیک نشده بود و هری فقط سعی داشت آرومش کنه .ناراحتیش رو حس میکرد

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora