forty

953 187 273
                                    

H
تو میتونی یک بار یه اینه رو بشکنی
میتونی یه جام رو بنداری و بشکنی
فقط یه بار .
تنها چیزی که بار ها میشه شکست و هر بار بیشتر از بار اول آسیب میبینه
قلبه
قلب بیشتر از یک بار میشکنه
L

🎼 اروم، طوری میبوسمت انگار لب هات از ظریف ترین بلور ساخته شده 🎼
پسر زیبا ،اون روی کوه ایستاده قدر دست نیافتنی ، روی قله قلبم برای او خانه ای ساختم برای شبی که او مال من باشه 🎼
🎼پسر زیبا ، او روی کوه ایستاده دست نیافتنی ،یک آرزوی شیرین، باد شمالی عطرش رو میفروشه، و قلب من اون رو میخره 🎼
پسر زیبا .

ا

ین صدا دلنشین بود .

پرندگان صبح ابری خوبی را سپری میکردند. میخوانند و از این شاخه به آن شاخه می پریدند و و در چاله های آب که سطحش همراه با نسیمی که مانند آه از دل ابر بیرون می آمد و خنک و سرد بود بازیگوشی میکردند .

برگ های ،تمیز هوای خوب حتی با وجود خنده های جیغ مانند کوکوبارو ( نوعی پرنده ) گاهی حتی گرمای خورشید را هم میتوانستی داشته باشی وقتی پرده ابر کنار میرفت .سوراخ های ابر آسمان بیش از حد آبی را نشان میداد که از بین شاخ و برگ درختان به سختی قابل دیدن بود .

ولی لویی برای لذت از زیبایی روز بیش از حد پژمرده بود ساکت و مردد از حرفی که قصد گفتنش را داشت .او نگاه شاداب چشم های ادوارد را که با ملایمت و کنجکاوی به آبی های ترسیده اش خیره بود و روی بدنش حرکت میکرد اصلا ندید نگاه ادوارد حالت چهره پسر بچه ای را داشت که با نگاه کر کردن به شیشه مربا پیش خودش طعمش را تجسم میکرد .ولی لویی متوجه نشد فقط فرقی که امروز کرده بود را دید . اون سه برادر بیش از حد به هم شبیه بودند.

لویی نفسی کشید کلمات مثل اسب های رم کرده در فکرش از زیر شلاق زبان فرار میکردند او آب دهانش را قورت داد وقتی روی زمین نشسته بود صورتش خواب آلود و چشم هایش کمی پف داشت با روی از خط های درز کیسه ای که تا چند لحظه پیش زیر سرش بود او خطی از زیر چشم تا کنار لبش داشت که کم کم داشت محو می شد .

نایل ایستاد و بلند تر شروع به حرف زدن کرد " و بعد من آخ آخ آخ "‌او به خاطر درد پایش بالا و پائین پرید وقتی روی سنگ مقابل سه گرگ آلفا ایستاده بود انگار داشت نقش دلقک دربار را بازی میکرد " میتونم بگم وقتی دندونامو دیدن ترسیدن......" همین طور که با آب و تاب و اغراق زیاد همراه تکان دادن دست هایش دو طرف سرش در حال حقیقت ساختگی خودس بود و خنده هر سه پسر را در آورده بود پایش لیز خورد و به پشت از روی سنگ بین انبوه گل های بهاری زرد و بنفش افتاد .

و هری به خاطر خندیدن دیر جنبید تا دست روباه اخمویی که با گل و گیاه پیچ خورده بین موهایش از پشت سنگ اخم کشنده ای به خیال خودش کرده بود را بگیرد در واقع او فقط بامزه بود و علف های روز سرش باعث شد ادوارد هم بخندد بلند و روشن ، طوری که لویی چال های پنهان شده روی گونه اش را دید تو تو فقط شانس دیدنش را وقتی آن مرد خسیس میخندید داشتی مثل گاه و بیگاه دیدن رنگین کمان .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now