sixty

779 216 129
                                        

E
اطاعت کردن رو توی کله ات فرو میکنم .
امتحانش مجانیه. 
L

هری خود کوچک ترش را به یاد میاورد وقتی با کلمات مادرش تصویری از لویی در ذهنش میکشید با خودش فکر میکرد ، یعنی لویی به همان اندازه زیبا بود شاید فقط از نظر مادرش زیبا بود بینی اش چه شکلی بود واقعا چشم هایی هم رنگ دریا داشت .هری سرش را بلند کرد نوک انگشت هایش را بهم می مالید ارنج هایش تکیه به زانوهایش بود آتش کم سو تر بود انگار برای خوابیدن بین خاکستر آماده بود هری دم و بازدم آرامش را از بینی اش خارج میکرد " نمیدونم چرا اما میخواستم ببینمت " هری صادقانه گفت آن کم سن و سال بود نابالغ و لویی با کلمات مادرش به یک رویا تبدیل شده بود زیبا و دست نیافتنی مثل ستاره ای که هر چقدر دستش را دراز میکرد حتی بالای بلند ترین قله باز هم قادر به چیدنش نبودی.

ماری در معده لویی پیچید و ضربان قلبش تند تر شد اما هنوز با همان گیجی به هری خیره بود ،این چیزی نبود، کمی ناراحت به نظر می رسید نا امید سرش را پایین انداخت دست هایش بی حرکت روی پتو مانده بود فکرش به حرفی که هری زده بود مشغول بود اگر سال ها پیش حتی اندک به گرگ ها کمک کرده بود ،به پدر و مادر هری ،پس هری دینش را ادا میکرد نه حسی در کار بود نه خواسته ای فقط یک بدهی لویی چند سال پیش به گرگ ها در آن شب نفرین شده کمک کرده بود یا حداقل سعی کرد کمک کند  و حالا نوبت گرگ ها بود قلبش فشرده شد پنجه ای نامرئی دور گلویش پیچید ظالمانه و خشن به یک باره افکار زیبای پسر که از جنس بلور یخ ساخته شده بود با اعترافات هری شکست و خورد شد لویی فکر میکرد هری به او علاقمند است ولی حالا همه چیز به پای یک  حساب قدیمی در آمده بود . جبران یک محبت کوچک

چقدر احمق و ساده بود چقدر خوش خیال ، گرگی که عاشقش شده بود ؟برایش هر کاری میکرد ؟ خودش را سرزنش کرد زود قضاوت کرده بود .

لویی اخم کرد صدایش کمی گرفته بود و لحنش سمی " پس این یه تسویه حساب قدیمیه، یه دین، من نصف و نیمه  شمارو نجات دادم و حالا میخوای با نجات جونم جبران کنی اگه این طوریه باید بگم به کمک یه فاکر نیازی نیست " بد خلق و بی آن که نگاهش را به گرگ بدهد گفت چشم هایش که احتمالا  الان مثل آب زلال دریاچه ای که سنگی در آن پرت کرده باشی لرزان بود بین تاریکی محض و تنه های درخت می چرخید " مسخره اس امسال برای چی اومدی دلت تنگ شده بود یا فقط داشتنی رد می شدی " لحنش اصلا دوستانه نبود این آن روی لویی بود که زیاد مورد علاقه کسی نبود تند و تیز و تلخ .

هری متوجه لرزش صدای لویی و ضربان نا منظم قلبش شد حالت بدنش طوری که انگار از خودش در برابر نگاه گرگ محافظت میکرد عوض شد .
لویی خودش را جمع کرده بود به هری نگاه نمی کرد هری پوست لبش را به خاطر حس سرد و شور  لویی که پر از عصبانیت و انزجار بود گزید یعنی حرف بدی زده بود ؟
نگاهش میخ صورت لویی بود، کسی که چشم های آبی اش را از او با خساست محروم میکرد. " من ناراحتت کردم اگه چیز بدی گفتم شاید .....من " او کلمات درستی پیدا نمی کرد اخم کرده بود کمی به سمت لویی چرخید و سرش را برای دیدن صورت او که به سمت چنگل و سیاهی بود کج کرد

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora