NINETY SEVEN

973 191 174
                                    

H
کاش لویی یه برادر دو قلو داشت
فکر نکنم از پس دو تا تاملینسون بر بیایم
L

در حالی که دزموند به گستاخی پسر بزرگش چشم دوخته بود ناخون هایش برای جواب به این توله گرگ جوان و سرکش بیرون خزید, نگاه تیره اش از ادوارد کنده شد و به باعث و بانی این وضعیت چشم دوخت ، لویی ، کسی که خودش را با چرخیدن و ثابت ماندن چشم های سبز و سرد گرگ مسن پشت ادوارد پنهان کرد و جرات جدا کردن نگاهش از او را نداشت

حس میکرد اگر پلک میزد آن گرگ پیر از جا می پرید و زندگی اش را تمام میکرد . نگاهش سرد بود مثل یخ . درست مثل بقیه .

ثانیه ها مثل عمر چوب ها می گذشتند

قفسه سینه ادوارد با نفس های تند بالا و پایین می رفت صدای خر خر های خفه و تغییر و شکستن استخوان ها زیر پوست
میل و اشتیاقش به خورد کردن گردن کال را به نمایش می گذاشت این کاری بود که با هر گرگی که به لویی نزدیک می شد میکرد .

برای همین هری ساکت بود و الکس جلوی برادرش را نمیگرفت .

لویی با دیدن ناخون های سیاه که از نوک انگشت ها بیرون می خزیدند و استخوان هایی که زیر پوست به طرز وحشتناک و دردناکی جا به جا می شدند چشم های ترسیده گرد شد گمان کرد خصومت دیرینه ای بین آن دو است پیراهن سیاه برای عضلات سر شانه ادوارد که به خاطر فشار منقبض شده بود تنگ به نظر می رسید .

برای او اتفاقات مجموعه ای از سردرگمی و عجایب بودند قصه هایی که زنده شده بودند.
ولی در عمق وجودش شاید این نوع توجه و ابراز احساسات رو دوست داشت .

دزموند تکرار کرد وقتی ادوارد یک قدم جلو گذاشت " ادوارد " نمیخواست به پسر خودش حمله کند ولی اگر قانون شکنی میکرد و از د دستور آلفا سر باز میزد مجبور بود.

" اد" هری هم آرام زمزمه کرد ، کمی خشن، نه نسبت به ادوارد ، به اندازه ادوارد میخواست دندان هایش را در گوشت تن کال فرو کند ولی خودش را کنترل کرده بود کاری که برادرش در آن خوب نبود مخصوصا وقتی پای خانواده در میان بود و لویی عضو خانواده کوچکی بود که می خواستند بسازند .


چه اتفاقی می افتاد اگر کسی را جلو چشم لویی تکه تکه میکرد از الان صدای قلبش و بوی عرقی که از روی ترس روی پوست گندمی لویی نشسته بود استشمام میکرد ، ترسیده بود .

حالت تهاجمی ادوارد با این فکر خاموش شد مردمک چشم هایش به حالت عادی و نفس ها آرام شدند و استخوان هایش که زیر پوست مانند گدازه داغ  بودند آرام و سفت شدند . او نگاه سخت اش را از کال گرفت و کوتاه به پدرش چشم دوخت .
چقدر گستاخ و می شد نا فرمانی را در چشم هایش دید

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now