NINETY THREE

783 174 103
                                    

E
My cubs
We
L





لویی بی خبر از جدال دو برادر به آسمان بالای سرش نگاه کرد ، آسمان تیره ای که به خاطر دریای ستارگان مایل به آبی تیره بود سوسو زنان در دل شب سرش را با کمی جرات بیشتر پایین آورد عضلاتش منقبض و شانه های در برابر باد بی دفاع و لرزان بود ، خودش را زیر لمس دو گرگ جمع کرد فکش می لرزید و صدای برخورد دندان هایش به خاطر سرمای جاری در باد و قطرات سرگردان که از برگ های تازه جوانه زده به هوا پخش شده بودند به گوش توله گرگ جوان رسید .
ولی کاری از دستش ساخته نبود اوایل بهار کوهستان هنوز هوای زمستان را با سماجت در خود نگه میداشت برف ها باد ها تگرگ های به جا مانده بر تنه درخت و شاخه ها جز آغوشش در حال حاظر نمیتوانست به او خانه گرمی بدهد .

هری همچنان ساکت بود سکوتی که ادوارد را دیوانه میکرد و الکس با ترس و نگرانی از پشت سر به آن ها نگاه میکرد در حالی که با هر قدم بلند به گله گرگ ها که مثل حلقه ای بزرگ دور همان آتش که هنوز روشن بود منتظر بود آرام و ترسناک فریاد ها به غرش های پر از نفرت و خشم تبدیل شده بود .
کسی از حضور غریبه خوشحال نبود.

ادوارد تکرار کرد با نگاهش تک تک چهره ها که منتظر ان ها بودند وارسی کرد و آخرین نگاهش به نیم رخ ترسیده لویی و چهره خنثی هری که تمام افکار بد ترس ها و احتمالات را در خود دفن کرده بود انداخت .

" کافیه فقط یه نفر ازش بپرسه حاضر هست با هر سه ما جفت بشه یا نه " ادوارد کمی سنگین قدم بر میداشت طوری که حتی لویی هم متوجه شد و به پاهای گرگ و بعد صورتش نگاه کرد.

در حالی که نمی شد از آن چهره خشن چیزی خواند .

هری صدا ها را نادیده گرفت " بس کن الان دیر شده " هر چیزی که باعث ترس ادوارد شده بود باعث وحشت او هم بود ترس از واکنش لویی وقتی بفهمد گرگ های چند قلو نمیتوانند جفت های جدا داشته باشند این که لویی اگر هری را قبول و با قوانین گرگ ها موافقت وتد و اگر دزموند به او اجازه ماندن دهد چاره ای جز قبول دو برادر دیگر ندارد او از قول و قرار بین سه گرگ جوان خبر نداشت.

قولی که یک زندگی مانند یک انسان معمولی به لویی و هری میداد نه میت شدنی در کار بود و نه اجباری نه تقسیم شدنی و نه بچه ای .

ادوارد فشار بیشتری آورد " میترسه، فرار میکنه و جلوی همه مخالفتش رو فریاد میزنه بعد مجبوری برش گردون غریبه ها توی گله ما جایی ندارن یا حتی بد تر چون مسیر رو یاد گرفته اسیر میشه اینو براش میخوای ؟" صورتش از خشم جمع شد
هاله ای از نور نارنجی آتش روی صورت گرگ حرکت میکرد .
زمزمه های خفه در فضا پیچیده بود ترکیب شده بود چوب سوخته و رایحه نیمه شب .

" این اتفاق نمی افته ، بیست قدم با گله فاصله داریم و من نمیتونم الان چیزی رو متوقف کنم پس ساکت باش " هری هم مانند ادوارد غرید گفت و گویشان از طریق ذهن و فکر به هم پیوند خورد در جریان بود ولی لویی متوجه تغییر رفتار دو گرگ شد .

او فکر میکرد تردید آن ها به خاطر مرد ها و زنهاست که در سکوت با نفرت دور آتشی که بعید نبود لویی در آن برشته شود است در همین مسیر کوتاه وحشتناک ترین روش های مرگ را برای خود تجسم کرده بود درست مثل فیلمی که در حال پخش بود و دکمه ای برای خاموش کردنش نبود .

این باعث سرگیجه بود خیال کرد بوی چوب های سوخته بوی مغزش است که از افکار زیاد و افسارگسیخته او به مشام می رسد.

" اون خیلی جوونه" و ادوارد ایستاد ، همراه خودش لویی را متوقف کرد .



با متوقف شدن لویی هری هم ایستاد .
لویی در حالی که از سرما بهاری شانه هایش را جمع کرده بود ایستاد و با گیجی به ادوارد که او را به سمت خود میچرخاند تا رو در رو هم قرار بگیرند نگاه کرد





______________________________________



North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora