NINETY TWO

487 169 38
                                    

Z
میخوام بدونم کسی که باسن گنده ای داره دیکشم بزرگه یا نه.
چی؟!!!
فقط یه کنجکاوی معصومانه اس.
L

ظاهرا جز حقیقت چیزی به دردشان نمیخورد گرگ ها جمع شده بودند و همه‌ منتظر ان ها بودند .
ادوارد سعی کرد آرام باشد وقتی لویی او و خانواده اش را وحشی خطاب کرده بود ازرده و کمی عصبی، " اونی که به تو مثل یه تیکه گوشت نگاه‌ کرده منم تو نمیدونی ولی ران های خوشمزه ای داری " همین طور که با قدم های محکم نزدیک می شد صحبت میکرد بدون شرم خیره در چشم های لویی که حالا در آغوش برادرش آرام گرقته بود به او توجه میکرد کمی شوکه# " و محض اطلاعت جز گوشت و اعضای بدنت میتونم گرسنه چیزای دیگه ای که داری بشم ، چیزای خوب ،پس بهتره مراقب باشی چی رو به کی نشون میدی ، می دونی تو خوشگلی و من یه گرگ وحشی " آخرین قدن هایش در نزدیکی لویی متوقف شد و کلمات را دقیقا در در جلو صورتش به خشن ترین و کلمه به کلمه واضح و دقیق ، سرد و کنایه امیز بیان کرد حرکاتش مثل یک شکارچی بود روی لویی خم شده بود و عضلات درشتش را با منقبض کردن به رخ می کشید با پوزخندی به ترسناکی تاریک ترین شب های زمستان او از لویی متنفر نبود .نفرت گرگ طعم دیگری داشت .

لویی هوا را فراموش کرده بود بدنش که در دام بازوی هری بود سب و زوزه ها همه چیز با چشم های دشت شده وقتی یکی از دست هایش بازوی هری را گرفته بود و مچ دیگرش بین انگشت های گرگ در حال له شدن بود چندان رفتار ملایمی نبود ضربان قلبش به صدای قدم های گرگ دوخته شده بود او ترسیده حس بی دفاعی میکرد .

ادوارد با دست هایی که پشتش قلاب کرده بود به ترس پسر پوزخند زد " تو چیزایی داری که من خیلی میخودشون قرار مست طور دیگه ای بهت نگاه کنم و خبر بد یه گرگ توی زمستون خطرناکتر میشه پس بهتره توی صورت من داد بزنی که نمی ترسی " آخرین نگاه سرزنش گر و خشک اش را له لویی کرد و عقل رفت .

صدای زوزه ای با ان ها آنچه فراموش کرده بودند ، گرگ ها و تصمیم گیری برای ماندن لویی را یاد آوری کرد و به لویی این که باید نفس بکشد .
چند بار پلک زد و نفس های عمیق و هوای سزد را وارد ریه هایش کرد تصویر جدی از ادوارد در ذهنش شکل گرفته بود هم خوب و هم بد .
لب هاش نیمه باز و میتوانست رطوبت پوستس که زیر باد میلرزید حس کند .

هری حلقه دست راستش که دور لویی بود شل کرد ناراحتی و عصبانیت به شکل غرشی از سینه اش خارج شد و به ادوارد که کنار میرفت چشم غره رفت میتوانست لرزیدن لویی را حس کند .
چیزی که میخواست از سرما باشد نه از ترس .

الکس سکوت را شکست" بهتره بریم، همه برگشتن " به برادر هایش با نگرانی و به لویی با دلسوزی نگاه کرد شاید اگر به جای ادوارد بود این کار را نمی کرد، ترساندن لویی اگر چه به طرز درد آوری کلمه به کلمه حرف هایش راست بود
ولی او ادوارد بود قوچ سیاه گله .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora