sixty five

914 205 158
                                    

H
لطفا لویی زنده بمون ،قلب من توی سینه تو میتپه.
L


ادوارد از پشت بوته ها غر زد " الان بالا میارم " لب هایش را برای نگه داشتن چیزی که در شکمش پیچ و تاب میخورد بهم فشورد .این در حالی بود که سرش را برای دیده نشدن پایین نگه داشته بود چهره اش جدی و چشم هایش به رو به رو با همان حالت خمار خیره بود.

الکس سعی کرد آهسته صحبت کند و از گوشه چشم نیم نگاهی کلافه ای  به برادرش انداخت " نمیفهمم مشکلت چیه هری حرف بدی ..."

ولی ادوارد زودتر منظورش را به او فهماند " به خاطر هری نیست " کمی مکث کرد همین الان هم طعم ترش را در دهانش حس میکرد خجالت زده نگاه کوتاهی به الکس که اخم کرده بود و متوجه منظورش نشده بود انداخت نالید " از انگور متنفرم " حالت تهوع او به خاطر شراب بود .نه حرف های هری .

اخم های الکس از بین رفت ولی بی توجه به برادرش دوباره به هری و لویی خیره شد.

هری پچ پچ های بی معنی که با گوش های تیزش به وضوح می شنید نشنیده گرفت انگشت هایش بین موهای لویی خزید و ان ها را به بازی گرفت " ساکت بودنت رو دوست ندارم از وقتی نوجوون بودم به پر سر و صدا بودنت عادت کردم تو هر سال کمی تغییر میکردی اما این تنها خصوصیتت بود  که عوض نمی شد تو مثل یه گلوله اتیش هستی  " آهسته صحبت میکرد خیره به چشم های آبی لویی که مضطرب زیر بدنش به دام افتاده بود " یه چیزی بگو " به زور صدایی از لب هایش خارج و به گوش های لویی رسید  بیشتر مثل لب زدم بود .

لویی شوکه شده بود شاید معنی تمام حرف های هری را نفهمیده بود ولی حس میکرد ناقوس در گوس هایش نواخته می شود ، شک داشت ،تمام این حس ها تمام این لمس ها  ،لب هایش تکان خورد و به زحمت گفت " این یعنی ،حرف هات یعنی تو از من خوشت میاد؟" خودش نمی دید و فقط گرمی گونه هایش را حس میکرد اصلا متوجه نبود وگرنه از خجالت آب می شد  ولی هری عاشق رنگ صورتی روی گونه های گندمی رنگش شد  .

لویی هنوز برای لمس کردن مردد بود دست هایش را کنار بدنش نگه داشته بود و چشم های آبی درشتش به چشم های وحشی گرگی که حالا طور دیگری به او نگاه میکرد خیره بود نه مثل دیروز، نه روز های قبل، در پس نگاهش آسمانی از راز ها بود نگاهش گرم و پر از خواستن و انگار در صورت و چشم های لویی دنبال چیزی میگشت .
دنبال جواب یا حسی مثل احساس خودش

هری لبخند زد ،چال گونه هایش را به رخ کشید و بدون هیچ تلاشی به زیبا ترین موجودی تبدیل شد که تا آن زمان لویی دیده بود سرش را کوتاه تکان داد " شاید یکم بیشتر، تو فقط چهار روز که منو میشناسی ولی من بیشتر از شیش ساله که میشناسمت ،میبینمت، جلوی چشم های من بزرگ شدی، با هم بزرگ شدیم  و تو به این مرد جوون و زیبا تبدیل شدی " حرف هایی که میخواست بزند کوتاه کرد ،این که عاشق بوی بدن لویی است یا شیفته چشم های درشت و بدن ظریفش شده این که وقتی از او دور بود چیزی به عنوان یادگاری نداشت جز یک تصویر تا سال بعد ،صدای خنده ها و  حرف های تندی که مخاطبش خودش نبود،و این که  دلش با  این که با خودخواهی میخواست باغچه گل های صورتی گونه های لویی فقط متعلق به او باشد ،فقط او .تمام این حرف ها یک معنی میداد

North star  (l.s) by  azadTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon