113

224 63 27
                                    

می‌توانست برود .
هر آنچه پبش رویش بود پست سر بگذارد تا جایی که امشب فقط یک خاطر از یک غریبه در ذهنش باقی بماند چیزی که گاهی بتواند تعریف کند. برای بچه هایش و شاید اگر خیلی زود طعمه مرگ نمی شد برای نوه هایش
ولی سر جایش ماند منتظر هر چیزی که اعتراف به آن با صدای بلند دشوار بود .

گرگ سیاه با رسیدن به لبه گودالی که کنده بود ایستاد ، بی رمق و بی میل مردد از کاری که داشت ميکرد انگار نمیخواست از او دل بکند یا اشتباهی که نباید مرتکب می شد ولی دست و پای خشک شده اش را به حرکت مجبور کرد و بدن گرگ را چنان با احتیاط و احترام داخل گودال گذاشت که قابل ستایش چشم های سبز راس قرار گرفت .

راس زمزمه کرد چشم هایش با جدیت حرکات امگا را دنبال ميکرد " اگه روزی مردم و تونستی جسدم رو پیدا کنی میخوام منو بسوزونی با همون احترامی که وقتی زنده بودم بهم میگذاشتی " او نگاهی به برادرش که حالا کنار او ایستاده بود و از حرف ناگهانی او شوکه و از به حقیقت پیوستنش ترسیده و غمگین بود نکرد .هر بار وقتی به مرگ فکر می‌کرد از دفعه قبل کمتر سرما را در وجودش حس میکرد ولی غم هیچ وقت کم نمی شد .

پسر بیچاره انقدر با این حرف ویران شده بود که صدایش و همین طور افکارش را گم‌ کرد فقط او بود و احساسات کشنده سری پایین و نگاهی مرده به برف ها ،چیزی که لابه لای هزار توی ذهن پنهان می شد ولی جایی نمی رفت برای سم راس همه چیز بود خورشیدی که صبح طلوع ميکرد و ماهی که شب را روشن ميکرد.

امگا لبه گودال ایستاد ، بدن درشت اش شروع به جمع شدن کرد خز ها داخل پوست سفید فرو رفتند انگار که اصلا وجود نداشتند استخوان ها زیر پوست نازک و روشن که فرقی با برف زیر پای گرگ نداشت می شکستند و به هم وصل می شدند .ناله لرزانی در هوا پخش و ناپدید شد و رفته رفته لرزشی که کل بدن گرگ را در چنگ داشت از بین رفت ،نمی دانست چه خورده بود که نسبت به هوایی که نفس می کشید هم بی میل بود حجم عظیمی درونش حس میکرد که در حال شکافتنش بود، پس چرا تمام نمی شد .

جای سالمی روی بدنش نمانده بود .
زخم چاقو ، دایره های تیره به اندازه یک سکه که احتمالا جای گلوله بودند فرو رفته در پوست سفید مانند جای انگشتی سیاه و الوده و خراش های عمیق که خدا میدانست مال چه هستند ولی چشم های راس را خیره کرده بود، بی شرم اینچ به اینچ آن پوست را نگاه می‌کرد ،خبر نداشت لب هایش نیمه باز است در حیرت و شگفتی و فقط وقتی چشم هایش به خاطر سرما سوخت از بدن برهنه گرگ چشم گرفت و پلک زد ،شرمندگی مثل آب داغ بدن منجمد گرگ شمالی را سوزاند این طور نبود که امگای زیبایی در زندگی اش ندیده باشد ولی بی دلیل آنچه خود را از دیدنش محروم ميکرد برایش دیدنی بود بدون این که بهترین چیزی باشد که دیده .

راس با کلافگی نگاه خشمگین اش را در حالی که رویش را با سماجت به سمتی کج کرده بود به گرگ سیاه دوخت

North star  (l.s) by  azadKde žijí příběhy. Začni objevovat