112

285 84 6
                                    





گرگ ها رسوم و قوانین متفاوتی داشتند .
بر پایه همان ها زندگی می‌کردند، بدون تغییر ، سال ها و سال ها .و راس هر چه دیده بود تجربه کرده بود و یا فقط شنیده بود به گرگ غریبه گفت تا قلبی که یخ زده بود بشکند این تنها راه زنده ماندن بود برای امگا بود باید می‌دید که آلفا مرده است .

راس یقین داشت گرگ سیاه یک اوراسیا اصیل است . از جثه و خشونت هر حرکتش می شد فهمید .

گرگ کوه های روسیه ، تنها نژادی که از نظر جثه و درندگی با گرگ های مکنزی برابر بود ولی این گرگ چیزی فراتر از هر آنچه شنیده بود دیده می شد .
باد می خواست پوستش را بکند ، و راس منتظر جواب گرگ بود .منتظر هر واکنشی از عاقل بودن و زندگی و اگر چیزی زیر آن پوست سیاه نبود مجبور بود او را بکشد .
بعد هر دو را می سوزاند .
ولی یک لحظه‌ به پاهای بلند و خز سیاه که دور هر عضله پیچیده شده بود نگاه کرد حیف بود چنین گرگ زیبایی میمرد قتلش حکم یک گناه را داشت.

صدای زوزه ای سکوت شب را شکست به زحمت در باد و همهمه برگ ها و کوهستان شنیده می شد ولی یک اخطار بود .
شکارچیان ، الفاهای راس به او اخطار می‌دادند زوزه ها یکی پس از دیگری سکوت را می شکستند .

قطره اشکی از چهره مرده و رنگ پریده گرگ روی برف افتاد .چهره ای که با اخم پوشیده شده بود " نمیتونم بخورمش" با خشم گفت و اندک لرزشی که از روی درد در صدایش بود به گوش‌ راس رسید .
دردش را می‌دید با این که به خوبی پنهان شده بود . پنهان کردن چنین درد بزرگی زیر لایه ای پوست نازک غیر ممکن بود

نگاه گرگ پایین افتاد حس میکرد بدنش سنگین تر از حد معمول است به آرامی شروع به صحبت کرد " ما مرده هامون رو میخوریم کلماتش پر از حرص و خشم بود " برای چند ثانیه انگار آن جا نبود بعد چشم های آبی اش به صورت جدی راس دوخته شد دوباره همان سنگینی " اونایی که برامون عزیز هستن " زمزمه کرد نفس های گرمش به صورت اش بر می گشت .

راس به نور که افق را روشن کرده بود نگاه کرد پشت سر امگا ، پشت کاج های غول پیکر گوش‌ هایش را تیز کرد که صدای هر قدمی را بشنود نور شهر دیده می شد صدای ماشین ها و موتور های پر صر و صدایشان، جیغ کودکان صحبت های کم اهمیت بین مردم ،بیش از اندازه به محل سکونت انسان ها نزدیک بودند و زوزه ها یکی پس از دیگری بلند تر و بلند تر می شدند.
ولی هیچ کدام اهمیت نمی‌دادند

انگار تازه از خواب بیدار شده بود کابوسی دیده بود که با او از خواب بیرون پریده بود کمی گیج کلافه و خسته لب های نیمه بازش و هر نفس پنجه هایی که در برف جمع می شدند " یه خونه جدید برای کسی که تو رو ترک کرده " کلماتش سرد و غمگین بودند انگار از روز های دوری به گوش‌ می‌رسیدند و راس فقط به او نگاه می‌کرد و نگاه ميکرد زوزه  گرگ هایش که او را صدا می‌کردند می شنید ولی وقتش را برای گرگ سیاه هدر میداد " وقتی بچه بودم اینو بهم یاد دادن " حتی یک اینچ هم تکان نمی خورد " به هر گرگ بالغی یاد میدن مجبورش می کنن مراسم تدفین رو تماشا کنه تا باهاش کنار بیاد تا قبولش کنه و بتونه به وقتش انجامش بده و....." او لحظه ای نفس کشید انگار در حال خفه شدن با هوایی بود که تنفس ميکرد یا شاید فقط از روی غرور هق هقی را فرو خورده بود .

North star  (l.s) by  azadDonde viven las historias. Descúbrelo ahora