Twenty-two

867 213 63
                                    


H
من‌عاشق سکوت بودم
تا این که صدای تورو شنیدم
بعد از اون سکوت آزاردهنده بود، ترسناک بود
صدات تبدیل شد به آرامش من
L

تا جایی که چشم کار میکرد درختان کاج بزرگ و کوچک بودند و در افق کوه های عظیم، برف بر قله آرمیده بود و صدای باد که مثل زنی تنها بین شاخه ها میرقصید گوش نوازی
میکرد .
هنوز پرتوی خورشید روی قله های کوه روشنایی انداخته بود هر چند ابر ها روشنایی درخشان خورشید را میدزدیدند نور مانند ابشاری از لای ابر ها بر روی زمین جاری بود درخشان و رویایی، ابشاری از طلا

ادوارد که لبه دریاچه ایستاده بود و آب انگشتان برهنه اش را لمس میکرد چشم هایش را با حس خیسی بست و صورتش را سمت آسمان گرفت قطرات پراکنده باران که با باد خنک جنوبی همراه شده بودند روی پیشانی و گونه گرگ جوان نشستند " احتمالا امشب سخت میگذره " او چشم های سبزش را باز کرد و صورتش را به سمت برادرش که روی زمین هم داده بود کرد " زود باش باید اول تو رو ببرم و بعد برم دنبال شکار اون کوچولو باید خیلی گرسنه باشه و تو ام نیاز به انرژی داری " با انگشت به زخم روی شکم هری را نشان داد او مثل همیشه بزرگتر بودنش را با مراقبت از برادر های کوچکش نشان میداد

هری ناله کرد و هر هر ناراضی ای از بین لب هایش گذشت البته که گرسنه بود " منو ببری ؟ من خودم میتونم برگردم و تا وقتی گوزنی که خودم شکار نکردم و روی شونه هام نبرم پیش لویی بر نمی گردم " او حین غر غر کردم لبخندی به خاطر خطاب شدن لویی توسط برادرش با صفت کوچک زد میدونست برادرش تحت تاثیر بدن های کوچک و ریز قرار میگیرد خودش هم همین طور بود با تصور این که لویی چقدر راحت در آغوشش حین خواب جا می شد بدنش مور مور شد لب هایش کش امد ." او خیلی کوچیکه نه ؟" با شیفتگی پرسید موهای بلندش وقتی سرش پائین بود و از زیر مژه های بورش ادوارد را زیر نظر داشت در صورتش ریخته بود او با احتیاط بلند شد و به سمت برادرش رفت با یک دست گل های چسپیده به شکمش را گرفته بود

" ادوارد غرلند کرد " نمیدونم او از کنار هری رد شد و کیسه آب را برداشت چمباتمه زد و دسته بزرگی از گل های لوندر( استخدوس ) که کنار درخت به صورت وحشی رشد کرده بودن. کند و لای پارچه ای که قبلا با آن زخم هری را تمیز کرده بود پیچید " یه آهو برامون کافیه من میرم تو برمیگردی پیش بقیه " بلند شد و کیسه آب را به سینه هری که مقابلش با اخم ایستاده بود چسپاند از این قضیه بی زار بود که هری کافی بود یک کلمه از او بشنود و تا چند روز درباره اش حرف بزند احتمالا درباره لویی هم اوضاع همین بود

هری نفس گرم و پر از حرصی کشید کبودی روی گونه اش که تا فکش ادامه داشت و ابر بنفش و آبی رنگی روی پوست سفیدش به وجود اوزده بود کم کم داشت پررنگتر می شد " نمی رم بهتره راه بیوفتی اگه هوا تاریک بشه دیگه نمیتونیم حتی یه سوسک پیدا کنیم چه برسه به آهو " او با قدم های بلند برادرش را نادیده گرفت و به سمت درخت های روییده در اطراف رودخانه رفت سنگریزه ها زیر در کف پایش فرو میرفتند

North star  (l.s) by  azadKde žijí příběhy. Začni objevovat