thirty one

838 197 217
                                        

H
لویی وقتی خسته می شد از چی حرف میزد
چایی?
L

لویی روی شانه ادوارد در حالی که گاهی دست هایش مثل طناب آویزان بود و تاب میخورد و گاهی آن ها را زیر چانه اش میزد تا خستگی گردنش که برای دیدن هری و الکس بالا گرفته بود کم کند و بعضی وقت ها به خاطر پریدن ادوارد مجبور می شد کمر او را محکم چنگ بزند به سمت مقصد نا مشخصی در حرکت بود اون ها در امتداد رودخانه به سمت کوه ها حرکت میکردند سطح آب نقاشی مواجی از درختان و کوه و آسمانی که حالا کمتر ابری بود به نمایش گذاشته بود .
باد آرامش آب رو می شکست.
همان طور که موهای چهار مرد را به هم می ریخت
و درختان را تاب میداد .


" چه طوری فهمیدی اون خرگوش بچه داره ؟" لویی که جوابی برای این مساله پیدا نکرده بود پرسید .
و گردنش را مثل کرمی که به قلاب ماهیگیری گیر کرده برای دیدن هری و الکس که کنار هم پشت سر ادوارد حرکت میکردند بالا گرفت

هم هری و هم الکس قادر به جمع کردن نیش تا بناگوش بازشان نبودند و هر دو با دیدن لویی به یک چیز فکر میکردند ، شب لانلوی

هری با لبخند جواب داد " سینه هاش، اونا قرمز و ورم کرده بودند و پر از شیر "چشمش از لویی کنده نمی شد طوری که با جثه کوچکش روی شانه ادوارد آرام گرفته بود او خیلی نرم به نظر می رسید موهای لختش روی پیشانی اش به هم ریخته بود تار های فندقی رنگ که اطراف سرش پخش پلا حالت گرفته بود هری با نگاه خیره اش او را ستایش میکرد.

لویی متفکرانه گوشه لب هایش را خم کرد " منطقی به نظر میاد " با تجسم چیزی که هری گفت به این نتیجه رسید که زیاد هم بیراه نیست البته اگر خرگوش چاقی باشد چرا .

الکس کمی خم شد تا صورتش به لویی نزدیک تر شود و با همان چهره بشاش که انگار خورشید پشت آن می درخشید گفت " خیلی چیزا درمورد گرگ ها هست که تو نمیدونی .مثل وقتی یه گرگ از اسارت ماه آزاد میشه یا برعکس ، زوزه کشیدن وقتی قرص ماه کامله و و و وقتی
بهار میشه بوی جفتمون رو برای جفت گیری دنبال میکنیم آلفا ها توی این فصل به خاطر عرقی که روی بدن امگا ها میشینه و بویی که توی اطراف پخش میشه بیشتر تحریک میشن شامه مون حساس تر میشه و دنبال عطر خاصی که بین بو ها حس میکنیم میگردیم اون صدامون میکنه مارک کردن و شکار گروهی و وقتی وظیفه غذا پیدا کردن برای جفتت، امگات به عهده تو میشه یا قسمی که با گاز گرفتن مچ دستت میخوری تا به میت و جفتت وفادار بمونی جفت های گرگ از آدما وفادار ترن .البته باید بدونی از سگا خوشمون نمیاد همین الان بیشتر از چهارصد تا گرگ بالغ توی دشت ها و زمین های اطراف برای ویلوبی جفتشون رو میگیرن یا جفت گیری میکنن " الکس با هیجان توضیح داد و از دست هایش برای توصیف استفاده میکرد نشان دادن تمام زیبایی طبیعت و زندگی که سال ها از انسان ها مخفی کرده بودند اما لویی از نظر او یک انسان عادی نبود .

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now