#PART_61

31 4 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

صدای پای مارکوس‌و شنید
تند راه می رفت

کنارش روی تخت نشست آروم باند خونی‌و باز کرد

_ دیگه فرار نکن دایان
میدونی که کتک زدنت خودمم اذیت می کنه

خمار خواب سرش‌و یک طرفه گذاشت

: نمیذارم تنها آدم مهم زندگیم‌و اینجوری ازم بگیری

خشکش زد خیره به چشمهای نیمه باز دایان آروم لب زد

_ مهم!!
چشمهاش بسته شدن

: تموم این سالها فقط تورو داشتم

فقط برادرم پشتم بود... پیشم بود

نمیذارم خودت‌و ازم بگیری

سرش سنگین شد و خوابش برد

مارکوس با درد زخمش‌و بست

دایان با حرف آخرش حسابی همه چی‌و بهم ریخت

گیج و عصبی بود
دایان تنها کسی که می تونه اینجوری احساساتش‌و دست کاری کنه

نمی خواست برادرش باش....

ولی شنیدن اینکه تنها آدم مهم زندگی دایانه قلبش‌و گرم می کرد

خسته زخماش‌و بست

خم شدو آروم پیشونیش‌و بوسید

: نمیدونم چیکارت کنم

نباید انقدر زود بزرگ می شدی

باید همون بچه ترسیده ای که همیشه تو بغلم قایم می شد می موندی

هرچی بزرگ تر میشی همه چی‌و سخت تر می کنی

🚬🍷

MY_DARK_HUNTER🥃❌Where stories live. Discover now