#PART_107

37 5 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

دقیقا توی ضلع اصلی بود

احساس می کرد تو یک حباب بزرگ راه میره

بدنش خیلی سنگین بود

با درد شکمش‌و گرفت تقه ارومی به در زد

منتظر موند
انگار چند سال طول کشید تا جواب بده

صدای سرد و مردونش بلند شد : بیا

درو با تردید باز کردو داخل رفت

پدرش پشت میز نشسته بود

نگاهش مات شلاق چرمی روی میز چوبی شد

شلاقی که حسابی واسش آشنا بود

_ مارکوس گفت کارم دارید

: برادر بزرگت‌و به اسم صدا نزن این صدبار

زبونش‌و گاز گرفت

لعنتی عقل کوفتیش‌و از دست داده بود

انگار قوانین سخت‌و یادش رفته بود

درد شکمش هر لحظه بیشتر می شد

_ متاسفم حواسم نب...
بلند شدنش دایان‌و ساکت کرد

شلاق‌و برداشت
لباست‌و دربیار
پشت بهم رو به دیوار وایسا

خودت قوانین‌و میدونی حق نداری داد بزنی

پلکهاش لرزیدن : چرا!؟؟ چیکار کردم!؟

چشمهاش قرمز شدن

تا به خودش بیاد دست قوی دور گلوش حلقه شد

_ چطور جرعت می کنی از من سوال بپرسی!؟

داشت خفه می شد

نفسش بالا نمیومد

🚬🍷

@rosenovelsss

لینک کانال تلگرام مون و بقیه رمانام
رمان اونجا جلوتر پارت گذاری می شه🥃☃️

MY_DARK_HUNTER🥃❌Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ