#PART_17

42 5 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

عقربه ها با سرعت حرکت می کردن

چیزی به اولین ایستگاه نمونده بود

هارولد از بین دودی که اتاق‌و مه آلود کرده بود نگاهش کرد

: تایمت داره تموم می شه

احساس خفگی می کرد : التماس و خواهش روت اثری ندارن مگه نه؟!؟

پوزخندش غرور دایان‌و بیشتر له کرد

_ نمیدونم شاید داشته باش

امتحانش کن ضرری نداره شاید دلم واست سوخت گذاشتم یکم دیگه فرار کنی

بلاخره قطار تو اولین ایستگاه وایساد

هارولد بی انعطاف و خشن گردن شو چنگ زد

دایان با زور ناله شو قورت داد

: بازی دیگه بسه

وقتشه بری خونه
داداش بزرگه منتظرته

بی توجه به نگاه متعجب بقیه از قطار بیرون رفتن

بازوش‌و محکم گرفت و کشید

نمی خواست مقاومت کنه می دونست فایده نداره

ولی پاهاش بی اراده روی زمین کشیده می شدن

هارولد : اگه قراره بِکشمت پس بهتره پاهاتو بشکنم

هوم؟؟؟ نظرت چیه؟!؟

_ بزار برم....
: چشم

محکم تر دست شو کشید : پا نکش سگم کنی بد می بینی

مثل آدم راه بیا حوصله نگاه تخمی مردم‌و ندارم

نگاه دایان قفل دوتا پلیس شد

قبل از اینکه کاری کنه صدای سرد و کشنده هارولد گوشش رو سوزوند

: تو که نمی خوای دوتا پلیس بی گناه بخاطرت برن زیر ریل قطار؟!؟

🚬🍷

@rosenovelsss

لینک کانال تلگرام مون و بقیه رمانام
رمان اونجا جلوتر پارت گذاری می شه🥃☃️

MY_DARK_HUNTER🥃❌Onde histórias criam vida. Descubra agora