#PART_7

80 5 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

یجور رفتار می کرد انگار دایانی وجود نداره

دایان بهت زده از بی توجهی هارولد از کوپه بیرون زد

پاهاش می لرزیدن

انتظار نداشت انقد راحت از دستش خلاص شه

با سرعت از کنار کوپه ها رد می شد

چندبار پشت سرشو چک کرد ولی خبری نبود

واسه بار پنجم به یکی خورد
با سرعت معذرت خواهی کرد و راه شو ادامه داد

شاید اشتباه کرده
شاید آدم مارکوس نیست

امکان نداره با این سرعت پیداش کنن

به ته قطار که رسید وایساد
نفس نفس میزد

کوله رو پایین انداخت و کنار در نشست

دستاش از استرس یخ کرده بودن
کلاه و ماسک شو دراورد

: فاک.... فاک آروم باش لعنتی آروم باش

چیزی نیست.... چیزی نیست با من کاری نداره

حتما اشتباه شده اگه آدم مارکوس بود همون لحظه شکارم می کرد

حتما اونم مثل من بلیط گیر نیاورده
حتما همینه....

خودشو دلداری می داد ولی بازم باورش سخت بود

سوز سردی از لای در قطار میومد
تو خودش جمع شد

فقط باید دو ساعت کوفتی دووم میاورد

بعدش با اتوبوس می رفت لب مرز

از اونورم یه کشور دیگه و....
و واسه همیشه خلاص می شد

لبخند زد حتی تصورش هم شیرین بود

شیرین و غیرقابل لمس
حتی اگه پدرشم بی خیال می شد مارکوس هیچ وقت دست از سرش بر نمی داشت

خودش گفته بود تا آخر دنیا دنبالش میره

🚬🍷

@rosenovelsss

لینک کانال تلگرام مون و بقیه رمانام
رمان اونجا جلوتر پارت گذاری می شه🥃☃️

MY_DARK_HUNTER🥃❌Onde histórias criam vida. Descubra agora