#PART_63

31 2 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

_ نگو که ازش می ترسی!؟

مارکوس کلافه بلند شد : بحث ترس نیست

بحث دردسره
هارولد آدمی نیست که بخوام باهاش دربیوفتی

برو با یکی دیگه بازی کن
هرکی بجز اون

_ پس ازش می ترسی

: احمق نباش اگه ترسی ام باش بخاطر ضعف توعه نه خودم

_ من ضعیفم ولی تو قوی
هرچی ام باشم بازم یک هانترم

تا وقتی تو پشتم باشی هر بلایی بخوام سرش میارم

مارکوس چند ثانیه تو سکوت نگاهش کرد

: می خوای چیکار کنی!؟

_ نمی خوام بکشمش فقط درحد یک انتقام ساده باش

مثلا چیزی که خیلی واسش مهمه رو نابود کنم

تو میدونی چی واسش مهمه مگه نه!؟

مارکوس چشماش‌و بست نفس عمیقی کشید

ترجیح می داد دایان درگیر همچین چیزی شه تا فرار کنه

چشماش‌و باز کرد و بلند شد

: صبحانه اتو کامل خوردی بیا اتاق کارم

°°°°°°°°°°

بی حوصله بدنش‌و با آهنگ تکون می داد

دخترک ریزجثه از اول شب آویزونش شده بود

خیلی زودتر از چیزی که انتظارش‌و داشت پا داد

لی لی دستاش‌و دور گردن دایان حلقه کرد

: چقدر سستی برقص دیگه

خندید چشمهای خمارش دوست داشتنی بودن

لی لی خنده اشو که دید خودش‌و بالا کشید

سینه های بزرگش‌و به بدن دایان کشید

🚬🍷

MY_DARK_HUNTER🥃❌Where stories live. Discover now