116

122 38 14
                                    

L
بهم بگو لویی از وقتی به دنیا اومدی این طوری بودی یا اون این بلا رو سرت آورده.
..
تو یه حیوونی
S

بیشتر از چند مایل دویده بودند و
جنگل ها و ییلاق ها را مثل باد پشت سر گذاشته بودند، دیگر خبری از بوی نفت و زغال و نان داخل تنور نبود ، بوی گوشت بریان شده و تنباکو ای که پیر مرد در ایوان خانه می کشید در هوا نبود، نه نوری از شهر که آسمان تاریک را روشن کند و نه حتی پارس سگ .
ولی زوزه ها همراهشان بودند مثل ماه ای که در آسمان دنبالشان می کرد زوزه ها هم پراکنده در اطراف و پشت سرشان حضور خود را اعلام می‌کردند.
راس سرعت اش را کم کرده بود حتی یک بار هم از امگا جلو نزد در حالی که آن ها را به سمت جایی که پگ انتظار او را می کشید هدایت میکرد .

با رسیدم به دامنه کوه جایی که درختان دور از هم، دسته دسته و کم تراکم رشد کرده و بدون برگ با سنگینی برف بر روی شاخه ها خواب بودند شروع به بالا رفتن از شیب کم کردند رد پایشان روی برف دست نخورده مانده بود رای چشمش به سایه ها لا به لای درختان باریک بود دور و نزدیک چون اگر الان گرگ هایی که در تعقیبشان بودند به آن ها حمله میکردند جایی برای پنهان کردن برادرش نداشت دامنه کوه لخت سفید بود به تعداد انگشت درختان دور از هم رشد کرده و هر چه بالا تر می رفتند تعدادشان کمتر می شد .

هیاهوی شب خوابیده بود راس نفس نفس زنان وقتی شانه اش شانه ی گرگ سیاه را حین عبور از باریکه ی راه در پیچ مسیر بین درختان بلوط پیر لمس کرد که در واقع از قصد بود پرسید " چی باید صدات کنم امگا؟ " راس صبر نداشت نام امگا در دهان اش مزه مزه کند و حتی بیشتر از فهمیدن اسم این امگای مرموز مزه کردن خودش
سم که پشت سر آن ها تلاش می‌کرد پا به پای دو گرگ بالغ بدود و دیگر نفس اش گرفته بود برای چندمین بار توسط برادر اش عقب رانده شد

سم نفس کلافه اش را از سوراخ گشاد بینی اش محکم بیرون فرستاد و پشت آن دو به بالا رفتن از شیبی که تند و تند تر می شد ادامه داد فقط کم مانده بود برادر اش برای این گرگ دم تکان دهد و غلط بزند .
دیگر زانو هایش هم در برف فرو می رفت .

آن جا وهم این کار که دستت را دراز کنی و با نوک انگشت به آسمان بزنی واقعی به نظر می رسید حداقل تا زمانی که امتحان نکرده بودی .
فقط سرما بدون هیچ چیر ناخوشایند و غریبه ای .

امگا نگاه نا خوانا ای به چشم های براق الفای جوان که به زحمت شاید بیست سال داشت و کنار اش می دوید انداخت قبل از این که بی توجه نگاه اش را به رو به رو بدهد انگار نه انگار چیزی شنیده باشد .

همین تک خنده سم را در آورد و راس با غرشی از روی عصبانیت برادرش که مسخره اش ميکرد خفه کرد .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

North star  (l.s) by  azadWhere stories live. Discover now