بعد اینکه اون رژ لب قرمزمو به لبم زدم،به خودم تو آیینه لبخندی زدم و درشو بستمو رفتم سمت کیفم،انداختمش رو شونم با شنیدن سروصداهای بلند از بیرون اخم کردم،حتما همسایه بغلی اومده،احمقا کی سر صبح اسباب کشی میکنه؟
از اتاقم بیرون اومدم،به راهرو نگاه کردم کسی نبود،از پله با دقت پایین رفتم صدای برخورد پاشنه کفشم با کف مرمری خونه صدای مسخره ای ایجاد کرده بود،در خونه رو باز کردم تا برم بیرون ولی با شنیدن صدای لیلی از پشتم اخم کردم و وایسادم:
-بیاتریس؟کجا؟
+اوه اگه یادت باشه دخترت امروز مدرسه داره برای همین داره گم میشه بره مدرسه
با عصبانیت گفتم و اون اخم کرد:
-تو کی میخوایی یاد بگیری با مامانت درست صحبت کنی؟
+هیچوقت!
خواستم برم بیرون که دوباره گفت:
-بیاتریس داری میری مدرسه؟اونوقت با این لباسا؟
+آره بدن منه هرجوری بخوام لباس میپوشم الکی هم ادای مامان هایی که مثلا خیلی نگران دخترشون هستن رو در نیار
چشم غره رفتم و درو محکم پشت سرم بستم،مسخره تو کل روز متوجه کارام نیست تازه دیده اینجوری لباس میپوشم؟خو مگه چشه؟
به بلوز استین بلند مشکی که وسطش تا نافم توری بود که با یه دامن کوتاه طوسی پوشیدده بودم ،نگاه کردم خب اممم خیلی هم خوبه
به خونه بغلی نگاه کردم،داشتن وسایل رو جا به جا میکردن،اه کی میاد تو همچین خونه داغون و قدیمی؟
گدا گشنه ها فقط برای اینکه تو یه محله بالا باشن اومدن تو یه خونه داغون که فکر نمیکنم خیلی بزرگ باشه،با دقت به ادمایی که میومدن و میرفتن نگاه کردم،صاحبش کیه؟
یه زن سن بالا جلوی در بود،واییی نه حوصله یه ادم پیر و خرفت رو ندارم.
سوار ماشینم شدم و سرمو بالا گرفتم،یه موتور جلوم بود،واقعا؟چسبونده بهم،پشتم هم ماشینه
من راننده افتضاحیم نمیتونم در بیارم،اه لعنیتی
دستمو روی بوق گذاشتم،همه بهم نگاه کردن،هیچکس نیومد،ایندفعه دستمو روی بوق فشار دادم و دیگه برنداشتم.
از اونطرف کامیون یه پسر دویید سمت موتور،بهم نگاه کرد و با اخم گفت:
-الان مزاحمته؟
دستشو لای موهای مشکی خوش حالتش برد و منتظر جواب من بود شیشمو پایین آوردم تا صدامو بهتر بشنوه،یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:
+اگه چشمای فاکیتو باز کنی میبینی که هست وگرنه بوق نمیزدم که بیایی برش داری،حالا اون کونتو تکون بده و جا به جاش کن
قیافش جوری بود که انگار انتظار نداشت اینجوری حرف بزنم،چرا همه از من جور دیگه ای انتظار دارن؟
بعد اینکه موتورش رو جا به جا کرد سریع گاز دادم و از اونجا رفتم.
***
وارد کلاس شدم،مثل هرسال شلوغ بود و بچه ها یه جا بودن کاترین با دیدنم لبخند بامزه ای زد و گفت:
-هی بیا جا برات نگه داشتیم
رفتم رو تک صندلی خالی بغلش نشستم کارلوس و مدیسون هم همونجا بودم باهاشون سلام کردم و بعد دیگه چیزی نگفتم،کارلوس از پشت خم شد سمت گردنم و گفت:
-اوه ببین کی داره نگاهت میکنه
+منببینم آخه بی عقل؟خو بگو کی
-کمرون!
بهش با اخم نگاه کردم و گفتم:
+که چی؟
-خب تو کفته از پارسال
+خوش به حالش
مدیسون که انگار متوجه مکالممون شده بود گفت:
-بی،همه از خداشونه کمرون باهاشون باشه اونوقت که داره بهت نخ میده تحولیش نمیگیری؟
+مدی اون از اون پسراست که یه هفته برای تختش کادو میبرتت و بعد میندازتت دور ولی اگه تو خیلی اینجوری دوست داری میتونی بری کادوی تختش بشی
-مسخره،اون ازت خوشش میاد
+وایی تمومش کن منم ازش متنفرم مردیکه لوس یکی باید بهش یاد بده که هرچیزی که میخواد رونمیتونه به دست بیاره چون اون دیگه پنج سالش نیست و دخترا هم اسباب بازی نیستن
کاترین دست زد و بعد همراه با مدی و کارلوس خندیدن
اخم کردم و گفتم:
+ببندین دهنتون رو
با ورود استاد به کلاس همه دهنشون بسته شد،اون جدید بود؟
موهای بلوندش تا روی شونش بود و سنش شاید تو محدوده سی یا چهل بود دکمه های پیراهنش تا جایی باز بودن که دقیقا خط سینش معلوم بشه،خب دیگه معلومه چه اتفاقی قراره بین اون و دانش آموزای پسرش بیوفته،شاید هم دختر.
-خب بچه ها من استاد جدید ادبیات انگلیسی هستم اسمم سارا وینچرز هست و خوشحالم که...
با صدای در حرفش قطع شد و گفت:
-بیا تو
یه پسر با موهای مشکی...چی؟
چشمام درشت شده بود،آخه من چرا اینقد بدبختم؟
همسایه،هم مدرسه ای،هم کلاسی؟
لبخندی زد به خانم وینچرز و گفت:
-سلام ببخشید دیر شد،دانش آموز جدیدم
خانم وینچرز نیشخدی زد و گفت:
-زین مالیک؟
چه اسم مسخره ای خودش هم مسخرس،کلاس شلوغ شده بود و صدای پچ پچ میومد،به دخترای کلاس نگاه کردم همه داشتن در گوشی حرف میزدن،اوه همون حرف های مسخره قدیمی،وایی موهاشو،چشماش،وایی دیکش،عوق
زین سرشو تکون داد و رفت روی یه صندلی خالی نشست،آروم به کاترین گفتم:
+دادش خوشگلت کو؟
-با ما کلاس نداره امروز
خندیدم و گفتم:
+چیه دیگه سره کای غیرتی نمیشی؟
-نه چون پارسال همش مسخرم میکردی
لبخندی زدم و رو به کارلوس و کاترین گفتم:
-این پسره زین،همسایه جدیدمونه
کارلوس خنده ریزی کرد و گفت:
-بدبخت شدی بیبی
+چرا؟
-اگه از اونایی باشه که هرگوهی که میخوریو بره مامان بابات بگه چی؟
مدیسون گفت:
-چقدر هم که برای بی مهمه
مدیسون گوشش همیشه پیش ماست ولیخب خیلی مهربونه و دوسش دارم،به حرفش خندیدیم،زین سرش برگشت سمتمون و با دیدن من اخم کرد و چشم غره رفت،اوه مثل اینکه هنوز نمیدونه من کیم!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]