د.ا.ن بئاتریس:
چشمامو آروم باز کردم،به اطرافم نگاه کردم و وقتی تشخیص ندادم کجام سعی کردم به یاد بیارم که چی شد.
خب زین بهم یه پیغام داد و گفت بیا توی ساحل کارت دارم و وقتی رفتم...اون درد شدید،لعنتی چیشد؟
-بئاتریس؟
با شنیدن صدای جکسون تمام استخون های بدنم لرزید،سرمو آروم برگردوندم،جکسون با اخم بهم نزدیک شد،کارم تمومه،چه دروغی میخوام بگم؟
کنارم،روی تخت نشست و بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:
-وقتی اومدم خونه و دیدم نیستی،مردم و زنده شدم...رفتم به همون آدرسی که داده بود
آب دهنمو قورت دادم،ذهنم واقعا قفل شده چرا نمیتونم هیچی بگم؟
-هیچکس اونجا نبود،فقط روی صفحه یکی از کامپیوترا،یه چیزی پیدا کردم...اونم ردیاب بود،و دنبالش رفتم و تورو پیدا کردم
چی؟منو تمام مدت ردیابی میکردن؟احمقا...پس دو دفعه همینجوری پیدام کرد
بهم نگاه کرد،ابروشو بالا داد و گفت:
-چرا برگشتی پیششون،فقط یه دلیل بیار که چرا باید زنده بزارمت
+بخاطر تو برگشتم
چی گفتم؟دارم چرت میگم،میفهمه
-چی؟
+اونا فهمیدن و داشتن فرار میکردن،اومدن خونت...
فکر کن بئاتریس تو برای دروغ گفتن و نقش بازی کردن،تعلیم دیدی
+میخواستن تله بزارن برات،اگه باهاشون نمیرفتم...تاحالا مرده بودی
حالت چهرش کاملا تغییر کرد،بهم نزدیک تر شد و صورتمو بین دستاش گرفت و با لحن گرم تری گفت:
-لعنتی،ببخشید من فکر کردم که...
+مهم نیست جک،همیشه زود قضاوت میکنی
لعنتی از خودم متنفرم،ولی واقعا باید یه جوری فرار کنم و این تنها راهشه
لبشو روی لبم گذاشت و باعث شد صورتم تقریبا مچاله بشه.
سعی کردم عکس العمل بدی نشون ندم،آروم ازش جدا شدم و گفتم:
+خب الان چیکار میکنیم؟
-کاری که قبلا میکردیم،باید مطمئنشون کنیم که جاشون امنه
+خب واقعا اینطوریه؟
-آره...ولی برای یه مدت کوتاهی
سرمو تکون دادم و لبخند زورکی زدم،باید بهشون خبر بدم،جکسون دستشو روی رونم کشید و گفت:
-وقتی هم فهمیدم ردیاب توی گردنبندته درش آوردم،خیالت جمع باشه
گردنبند؟لعنتی زین توش گذاشت؟از یه طرف عصبیم و از طرفی خوشحال
کاش الان همراهم بود
+ممنون،خب من کی برم؟
-تو همینجا میمونی...یکی دیگه رو از یه روش دیگه ای میفرستم
+چی!؟
با صدای گرفتم داد زدم،اون نمیتونه اینکارو بکنه
+حق نداری کاره منو به یکی دیگه بدی
-توهم حق نداری بهم بگی که چیکار کنم
+ولی کارات مسخرست،میخوایی بمیری؟
بلند شد و با صدای بلندی فریاد زد:
-چه ربطی به من داره،انگار تو اینجا خیلی دلت میخواد پیششون باشی
+انگار توهم روانی شدی
بلند شدم و از اونور تخت سوییشرتمو برداشتم و پوشیدم،منو کشید و با همون تن صدا گفت:
-کدوم گوری میری؟
+پیش مامان و بابام
-میخوایی ترکم کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+آره و اینکارو باید خیلی وقت پیش میکردم
خنده عصبی کرد و گفت:
-باشه بی،نمیدونم داری چه غلطی میکنی اما اینو میدونم که پشیمون میشی
+من الانش هم از نصف زندگیم پشیمونم،دیگه هم سراغمو نگیر
مکثی کردم و گفتم:
+هیچکس هم بهتر از من نمیتونه اونکارو انجام بده،حالا من میمونم و شکستت رو تماشا میکنم
شاید هم خودم اون کسی باشم که اینکارو میکنم،اخم کردم و از اونجا بیرون اومدم
***
+...و بعدش هم که از اونجا بیرون اومدم
زین دستمو به آرومی نوازش کرد و گفت:
-دیگه یک لحظه هم تنهات نمیزارم
حس کردم خونه به گونه هام هجوم آورد،لبخند زدم و سرمو انداختم پایین
کارلوس خندید و گفت:
-خوب شد دروغ گفتی وگرنه باید دنبال جسدت میگشتیم
کای بهش چشم غره رفت و اون تقریبا خندش خشک شد،ولی خب راست میگه
کاترین موهاشو پشت گوشش گذاشت و گفت:
-الان یعنی جامونو بلده؟
سرمو با خجالت به نشونه تایید تکون دادم،زین که انگار متوجه ناراحتیم شده بود منو توی بغلش کشید و گفت:
-کسی حق نداره بی رو بخاطر اینکار سرزنش کنه
هری سرشو تکون داد و گفت:
-خب ما هر لحظه ممکنه بمیریم،دقیقا باید چیکار کنیم؟
زین اخم کرد و گفت:
-کی گفته قراره بمیریم؟
هری خواست چیزی بگه ولی قبلش روبه زین گفتم:
+راست میگه،جکسون خودش گفت میخواد یه کاری کنه...از یه روش بهتر
کای دستشو بین موهاش برد و مرتبشون کرد و گفت:
-تا وقتی که قیافه کسی رو ندیده باشه و جامونو ندونه هیچ غلطینمیتونه بکنه
+اون قیافه هریو میشناسه و خب جامون هم که میدونه
زین بهم نگاه انداخت و گفت:
-اینجا نمیمونیم
کاترین ابروهاشو داد بالا و گفت:
-مگه جای دیگه ای هم داریم؟
زین نیشخندی زد و گفت:
-بابات داره
کای لبخندی زد و گفت:
-راست میگی،چرا زودتر به فکرمون نرسیده بود،مرتیکه حداقل به درد یه چیزی میخوره
کاترین سرشو انداخت پایین،انگار ناراحت شده...خب حق داره ولی کای بیشتر حق داره،سم بین بچه هاش فرق میزاره،خیلی مسخرست که به کای هیچ اهمیتی نمیده
زین گوشیشو از توی جیبش در آورد و گفت:
-باهاش حرف میزنم ولی چیزی راجع به جکسون نمیگم،هیچکس نمیگه
به زین نزدیک تر شدم و گفتم:
+بازم متاسفم،بخاطر من مجبوری از اینجا بری
-برام فرقی نداره که کجام و شرایط چجوریه،فقط میخوام تو کنارم باشی...حالا هم خودتو ناراحت نکن،همه چیز درست میشه
امیدوارم زین،ولی اگه درست نشه منه لعنتی بازم میخوام کنار تو باشم
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]