۱۱۴)عذاب

523 30 2
                                    


یک قدم به بئاتریس که پیشونیش بخاطر وجود عرق برق میزد نزدیکتر شدم یکم خم شدم و گفتم:
+چندفعه میخوایی بهم خیانت کنی؟
اسلحه رو روی پیشونیش قرار دادم واینکارم باعث شد علاوه بر صدای کت و کای،هری و کارلوس هم عصبی بشن ولی تنها کسی که اونجا ساکت بود...اون بود!
بدون اینکه نگاهمو از بئاتریس بگیرم خطاب به بقیه گفتم:
+ساکت،اینقدر توی کارای من دخالت نکنین وقتی میدونین بی دلیل همچین کاری نمیکنم و...
قبل اینکه فرصت تموم کردن جملمو داشته باشم با ضربه ی محکمی که به پشت گردنم وارد شد خفه شدم.
پاهام یکم شل شد ولی تعادل خودمو به سختی حفظ کردم و‌ برگشتم.
جید با اخم پشت سرم بود و گونه هاش بخاطر عصبانیت سرخ شده بودن.
+لطفا جلومو نگیر و برو اونور
چشماشو ریز کرد و گفت:
-نمی خوام...چیه؟میخوایی منم بکشی؟
چشماش قرمز شده بود و مطمئنم بخاطر اینه که سعی داره اشکش در نیاد!
بی توجه بهش سمت بئاتریس برگشتم ولی اون با یه حرکت دستمو گرفت و جوری پیچش داد که صدای استخونام در اومد،دندونامو روی هم فشار دادم و سعی کردم بخاطر دردش ناله نکنم.
دختره احمق اگه میخواستم،میتونستم بکشمش ولی...
با دست چپش اسلحمو گرفت و روی زمین انداخت و با پاش اونو سمت کای فرستاد و بالاخره بیخیال دستم شد!
به کای که لبخند شیطانی روی لبش بود چشم دوختم شرط میبندم این ایده اون بود که جید بیاد سمتم...خیلی خوب از نقطه ضعف هام باخبره!
نفس عمیقی کشیدم و به بئاتریس اشاره کردمو گفتم:
+ببین چه بازیگر خوبی هستی اونا باورشون شده که بی گناهی...حالا حرف بزن و بگو تاحالا داشتی چه غلطی میکردی
بازم سکوت!درست همونطور که اشکاش به آرومی صورتشو خیس میکردن بهم زل زده بود اما چیزی نمی گفت!
کاترین چند قدم جلو اومد و ازش پرسید:
-زین چی میگه؟یالا بهش بگو اشتباه میکنه
اون ایندفعه هم چیزی نگفت...شاید واقعا میخواد قاتلش من باشم!
به کای که قیافه نامطمئنی به خودش گرفته بود نگاه کردمو گفتم:
+کای تو که خوب میدونی بئاتریس چه قدر توی ماسک گذاشتن خوبه!چرا حرفمو باور نمی کنی؟
اخمش باز شد و با عصبانیت گفت:
-چون نمیخوام باور کنم!چون میخوام فکر کنم اون هنوز همون بئاتریسیه که میشناسم
اشکاش جاری شدن و با عصبانیت سر بی فریاد کشید:
-یالا دختر بهم ثابت کنم که هنوز همونی
بئاتریس دستشو روی صورتش کشید تا اشکاش رو پاک کنه،دهنشو باز کرد ولی قبل اینکه چیزی بگه بهم نگاهی کرد و لبخند زد...میدونم که چیکار کرده،میدونم حدسم درسته ولی تاحالا اینقدر دلم نمیخواست که در اشتباه باشم...کاش بگه که زین اشتباه میکنی من کاری نمیکنم،بهت خیانت نکردم و واقعا حقیقت باشه.
-متاسفم زین...اما میدونی منم کاریو بی دلیل انجام نمیدم
خب مطمئنا اشتباه نمی کنم چون این زندگیه منه،همه چی توش بده!
+دلیلت چی بود؟انتقام؟چون فقط فکر میکنی پدر و مادرت رو من کشتم؟
روی کلمه فکر تاکید کردم تا کاملا یادش بیاد روز اولی که منو دید چیا گفت
-اولش دلیلم همین بود ولی...
نزاشتم‌ جملشو تموم کنه،بلند شدم و‌دوباره سرش فریاد کشیدم:
+پس تمام مدت منو بازیچه دست کثافت کاریای خودت و جکسون کردی؟میفهمی یعنی چی؟با قلب و‌ احساساتم بازی کردی،راجع به عشقت بهم دروغ گفتی،خیانت کردی!چرا همون شبایی که کنارم می خوابیدی منو نکشتی تا کنار جکسون،عشق واقعیت،خوشبخت باشی؟
بدون توجه به حرفای من جمله خودش رو با خونسردی ادامه داد:
-چون اوایل فکر میکردم که تو پدر و مادرمو کشتی ازت متنفر بودم ولی انگار احساساتم بهت قبل اون حادثه اینقدر شدید بود که کاملا منطقمو از بین بردن...دیگه نمیدونستم چیکار کنم و نکنم،وقتی با جکسون ارتباط برقرار می کردم رابطم باهات بد میشد چون بهم یاد میداد چیکار کنم اما بعد یکم موندن کنارت دوباره تاثیراتش می رفت و‌ گمراه میشدم
احساسات؟منطق؟تو چی راجع به اینا میدونی لعنتی!؟
-برام مهم نیست که حرفمو باور میکنی یا نه ولی به جکسون گفتم که نمیتونم دیگه ادامه بدم،دیگه نمیتونم فریبت بدم هرکاری میخواد بکنه،خودش بکنه...چون قدرتش رو داره
و این سوال همه ما بود وقتی میتونست منو بکشه؟چرا زندم گذاشت؟
بئاتریس دامن لباسشو بالا گرفت و بلند شد رو به روم وایساد و درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت:
-ولی اون فکر همه جا رو کرده بود،اون مادر و پدرمو بهم نشون داد!اونا تمام مدت دست خودش بودن!
لعنت بهش که باعث شد بر علیه من بشی و بعد اینطوری اشک بریزی،ناخودآگاه‌ کنترل ذهن و بدنم از دستم خارج شد و بئاتریس رو توی بغلم کشیدمو اینکارم سبب تشدید شدن اشکاش شد.
-میخواست بکشتشون و بعدش هم قصد کشتن همه تون رو داشت ولی جلوشو گرفتم...اون نکشتت چون میخواد اذیتت کنه،میخواست من بکشمت ولی من با یه پیشنهاد نظرشو عوض کردم
به چشماش که حالا علاوه بر اشک توشون تاسف هم دیده میشه نگاه کردم،سرشو انداخت پایین و گفت:
-خیلی از همتون متاسفم بچه ها
داره راجع به چی حرف میزنه؟چرا باید متاسف باشه؟کسی قراره بیاد و مارو تیربارون کنه یا شایدم خودش اینجا بمب کار گذاشته،به بقیه نگاه کردم که درست مثل من شبیه علامت سوال شده بودن
+برای چی متاسفی؟
لبشو گاز گرفت و یک قدم ازم دور شد و گفت:
-تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بهتون بگم زودتر فرار کنین!
با تعجب‌ بهش نگاه کردم،درست مثل هر فرد عاقل و بالغی توی این اتاق،
+کسی نمیتونه مارو پیدا کنه تا موقعی که تو چیزی نگی
سرشو تکون داد و گفت:
-درسته ولی اون میتونه ردمو بزنه
پیام هایی که جکسون این غروب براش فرستاده بود برام یاداوری شد...از روی موبایل!
به کارلوس اشاره کردم و گفتم:
+برو موبایل بئاتریس رو از توی اتاق بردار و تراشه هاش رو از بین ببر
اون با اضطراب یه باشه گفت و از پله ها بالا رفت.
کای با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-حدس میزنم ماهم باید بریم مثل یه موش توی سوراخ قایم بشیم
پدرشون میتونه کمکشون کنه!
+به سم زنگ بزن و بگو ترتیب کارای شما رو بده،بهتره که از کشور خارج شین
متوجه جید شدم که با ترس دستشو روی شکمش گذاشته بود انگار کسی قراره بچه رو ازش بگیره!
در همون حال که صحبت کای با سم تموم شد،کاترین با تعجب گفت:
-پس خودت چی؟
من چی؟چیزی راجع به سرنوشت شنیدی عزیزم؟
+نگران من نباش،یه کاریش می کنم
بغضش شکست و بهم نزدیک تر شد و گفت:
-با ما بیا...جوری که سم نفهمه
سرمو تکون دادم و بین بازوهام گرفتمش و گفتم:
+گفتم که یه کاریش میکنم
ازم جدا شد و گفت:
-قول میدی که دوباره همو ببینیم؟
بعد پاک کردن اشکاش با لبخند گفتم:
+قول میدم!
با صدای در همه تقریبا از سرجاشون پریدن،کای کنارم قرار گرفت و زیر لبش فحش داد،به بئاتریس اشاره کردم تا سمت در بره و اون با سرعت اینکارو کرد و پرسید:
-کیه؟
برای لحظه ای هیچ صدایی شنیده نشد ولی بعد صدای بمی گفت:
-پلیس...اجازه ورود به خونه رو داریم اگه در رو باز نکنین،تا پنج دقیقه دیگه شکسته میشه!
پس این عذابی بود که جکسون برام در نظر گرفته بود!

Don't Forget [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora