۳۷)زنده ترین مرده

1K 78 0
                                    


با دیدن چیزی که رو به روم بود اشک شوق توی چشمام جمع شد،لعنتی من تاحالا یه دشت با اینقد گل ندیده بودم،زین کجاست؟
با حس کردن دست یه نفر روی شونم لبخند زدم چون میدونستم زینه،خم شد سمت گوشم و گفت:
-خیلی قشنگه نه؟
+اره خیلی،کاش یه همچین جایی خونه داشتم
وقتی زین روی زمین دراز کشید منم همینکارو کردم،نور آبی آسمون چشمامو داشت کور میکرد پس نگاهمو از سمت آسمون به زین بردم،اون داشت نگاهم میکرد ولی بعد اخم کرد و نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-با دوست پسرت در ارتباطی؟
+اوم...نه،به لطف تو
حس کردم اینجوری بگم بهتره نمیخوام اونم تو دردسر بیوفته
-خوبه،چجور آدمی بود؟
+اول رییسم بود خیلی بداخلاق و عصبی بود و فقط با من خوب بود و کم کم عاشق همینش شدم،اما اون...حس کردم منو دوست نداره
-چرا؟
+چون همون اول که به جواب دوستیش بله گفتم میخواست که میدونی...از‌ همین نیاز های مسخره مردانه
پوزخندی زد و گفت:
-میدونم...خب
+من عصبی شدم و بعد مشکلمو بهش گفتم...فکر نمیکردم درکم کنه ولی خب تو اون سه ماهی که باهم بودین بهم دست نزد،خیلی راجع بهش حرف میزد ولی اقدامی نکرد
روی آرنجش بلند شد و گفت:
-بزار ببینم خدایی اینقد مشکلت بده؟که با‌ دوست پسرت هم حتی...
+آره زین خیلی بده...حتی‌نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
-آخرین باری که حمله بهت دست داد کی بود؟
+حمله های کوچیک زیا ن ولی جدیش ماله ماهه پیش بود،با جکسون کلوب رفته بودیم اون خیلی مست بود و خواست به زور...
با یاداوریش دستمو روی صورتم کشیدم و حرفمو ادامه ندادم
-اوه مرد دلم برای شریک زندگیت میسوزه
+کسی که منو دوست داشته باشه منو بخاطر خودم میخواد نه بدنم
خندید و گفت:
-اوه پس حتما در کنارش یه هرزه میاره تو خونت و به فاکش میده
+اه خفه شو سر این موضوع اینقد باهام شوخی نکن
-از امروز استفاده کن،چون از خوب بودن خسته شدم
+اوه پس این خوب بودنت بود؟
-آره پس چی؟
خندیدم و دستمو بالا گرفتم،از بین انگشتام به آسمون نگاه کردم،زین دستمو پایین آورد و با دقت به مچ دستم نگاه کرد...اوه داره به بخیه ام‌ نگاه میکنه
-این بخیه...
+قدیمیه
لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+دوسش دارم
-چرا؟
+زیر هر بخیه یه زخمه و هر زخم یه داستانیو میگه،مال من نمیگه که"اون خودکشی کرد چون بهش تجاوز شده بود"‌...میگه"اون بعد همه آسیب هایی که دید،زنده موند"
سرمو بالا گرفتم،زین انگشتشو گوشه ی چشمش کشید،حدس میزنم یه قطره اشک کوچولو رو پاک کرد
+هی دیشب خوب نخوابیدم،میشه‌ برگردیم تا بخوابم؟
-آره
***
-زین لعنتی بیخیالش شو
با صدای داد کای از خواب پریدم،چی؟
زود از سرجام بلند شدم،به ساعت نگاه کردم،هشت شبه!؟
چقدر خوابیدم،از اتاق بیرون اومدم و وارد اتاق زین شدم،کای همون جلو وایساده بود و دستاش میلرزید،به رو به روش نگاه کردم،زین فقط با یه شلوار ورزشی بغل تخت بود و پشتش...نه...کابوس دارم میبینم؟
کای دوباره داد زد:
-زین تو یه عوضی شدی نمیزارم با خواهرم دوباره بازی کنی
به کاترین که روی تخت بود و مثل یه گربه تو خودش جمع شده بود و گریه میکرد نگاه کردم،حتی نمیدونم چیکار کنم،کاترین بلند شد و گفت:
-کای من بچه نیستم و تو نمیتونی به جای من تصمیم بگیری،دوسش دارم میفهمی؟
تمام استخون های بدنم لرزید،هنوز باورم نمیشه،کاترین با زین؟
کای پوزخندی زد و گفت:
-فکر میکنی دفعه اولی که باهات دوست شد و ادعا عاشقا رو داشت واقعا بهت حسی داشت؟
زین اخم کرد و سرشو انداخت پایین،بازوی کای رو گرفتم و گفتم:
-کای آروم باش
بدون توجه به من گفت:
-نه احمق دوسِت نداشت،از تو فقط استفاده کرد تا بئاتریس رو فراموش کنه
کاترین با هق هق گفت:
-اون ازم استفاده نکرد،پیشنهاد خودم بود کای
زبن بالاخره زبون باز کرد و گفت:
-هی کای مطمئن باش الان فرق میکنه
کای به من‌ نگاه کرد و بعد به زین‌نگاه کرد و گفت:
-امیدوارم
و بعد اتاقو ترک کرد،کاترین دوباره روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت‌.
آروم رفتم پیش کاترین،پاهام میلرزید و نمیتونستم جلوی حس وحشناکی که داشتم رو بگیرم،کنارش نشستم و دستمو روی موهاش کشیدم.
سرشو بالا گرفت و آروم گفت:
-من دارم اشتباه میکنم بی؟
حتی نمیدونم چی بگم،نمیدونم طرف کی رو بگیرم،خودم؟
بغضش شکست و ازم‌ فاصله گرفت،همونطور که صورتشو با دستاش پوشونده بود گفت:
-حتما نمیخوایی تو صورتم نگاه کنی،ازم متنفری
+نه کت من ازت متنفر...
زین با کنار زدنم حرفمو قطع کرد،بین من و کت نشست و اونو توی آغوشش گرفت،کت بعد چند دقیقه گریه اش بند اومد و فقط دماغشو بالا میکشید،زین آرومش کرد.
سرشو بوسید و آروم گفت:
-کاترین،عزیزم گریه نکن همه چی درست میشه
بغضی که توی گلوم بود داشت خفم میکرد،حس اضافه بودن کردم،پس فقط بلند شدم و رفتم تو اتاق خودم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید زل زدم،چقدر خالی و پوچه،چقدر شبیه منه
بغضم شکست ولی با فرو بردن سرم توی بالش صداشو قطع کردم،من نمیتونم این خونه رو با این وضعش تحمل کنم،یه آدم چقدر سختی کشیدن رو باید تحمل کنه؟
آخر این همه سختی کشیدن چیه؟
اوه جواب این سوال رو خوب میدونم...مرگ
حس میکنم توی مغزم بارون اسیدی میاد که در حال دیوونه کردنمه فقط چون داره گل های قلبمو نابود میکنه.
نفس‌ عمیقی کشیدم،با بی حالی بلند شدم و رفتم سمت حموم،لباسامو در آوردم،دوش آب گرم رو باز کردم و بدنمو به جریانش سپردم.
فکر نمیکردم اون طرف کاترین باشه،کاترین رو میتونم برای زین هرکسی ببینم جز کسی که زین عاشقشه.
من باید چیکار کنم؟چجوری زینو فراموش کنم؟اصلا چجوری همچین حسی توی من به وجود آورد؟شاید این حس همیشه بوده و من متوجهش نشدم فقط با حرفای اون شبش زندشون کرد.
بعضیا میگن خیلی دردناکه که منتظر یه نفر بمونی،بعضیا هم میگن خیلی دردناکه که یه نفر رو فراموش کنی،من چه دردی قراره بکشم وقتی حتی نمیدونم باید منتظر بمونم یا فراموشش کنم؟
سرمو تکون دادم تا این افکار مسخره ازم دور بشن،زود خودمو شستم و بعد پیچوندن حوله دورم از حموم بیرون اومدم.
با دیدن زین که روی تختم نشسته بود از جام پریدم،سرشو بالا گرفت و با خونسردی سمتم اومدم،سعی کردم بهش بی توجه باشم...ولی‌ مگه میتونم؟
+کاری داشتی؟
-قرار نبود کسی بفهمه اون کسی که دوسش دارم کاترینه...
+چرا؟چون کای بهتون اجازه نمیده باهم باشین...اوه یا بهتره بگم چون‌ تو یه گندی زدی و اون نمیزاره که کاترین باهات باشه؟
اخم کرد و با فریاد گفت:
-اره بی من یه گندی زدم،اون بیچاره همیشه‌ دوستم داشت و وقتی‌راجع به تو بهش گفتم،بهم پیشنهاد داد که میتونه کمکم کنه تا‌ توئه لعنتی رو فراموش کنم،خب کارش جواب داد ولی من خیلی عوضی تر از این حرفا شده بودم علاوه بر کت با خیلیای دیگه بودم وقتی فهمید داغون شد چرا؟چون عاشقم بود درست مثل حسی که من الان بهش دارم حالا اگه کنجکاویت بر طرف شد برو پیش دوستت و حالشو خوب کن
دوباره اون بغض لعنتی برگشت ولی انگار دیگه نمیتونم گریه کنم ولی دردش رو حس میکنم،حتی اگه حرفی نزنم همه چی رو حس میکنم و چیزی به روی خودم نمیارم ولی خودم میدونم که اهمیت میدم.
زین داشت از در بیرون میرفت ولی قبلش بلند گفتم:
+چرا خودت پیشش نمیمونی؟
-باید با کای برم یه جایی،یه سری کار داریم تا انجام بدیم احتمالا هم دیروقت میاییم...مراقبش باش بی
+باشه
بعد اینکه رفت،یه لباس راحتی پوشیدم و وارد اتاق زین شدم،کاترین هنوز توی تخت بود،به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد،کنارش روی شکمم دراز کشیدم و گفتم:
+خب چرا دوست صمیمی من نباید بگه که عاشق شده؟
-چون توهم...
+خفه شو کت،دیگه همه چی تمومه الان فقط تو و زین هستین
-تو مشکلی نداری؟
+معلومه که نه
سعی کردم جدی به نظر برسم ولی خیلی سخته
-دروغ نگو،زین همه چیو به من میگه،گفت که امروز صبح حالت خیلی خوب نبود گفت خودش چه گندی زده دیشب
+مهم نیست،در ضمن وقتی الان اون با توئه،با بهترین دوستم،مطمئن باش ناراحت نمیشم
-تو خیلی خوبی لعنتی
اروم خندیدم و گفتم:
+یعنی اینقدر عاشقش بودی که با‌ وجود همه عوضی بازیاش خواستی بهش کمک کنی؟
-کمک کردن فقط یه بهونه بود تا بهش نزدیک بشم
هوم،بهونه خوبی بود کت،کاش منم از این بهونه ها داشتم...وات د هل چی میگم؟بی قرار بود فراموش کنی
+یادته گفته بودی تا آخر عمرم عاشق هیچکی نمیشم؟
بلند خندید و گفت:
-وایی آره،حتی گفته بودم میخوام یه پیر باکره باشم ولی وقتی به زین رسید پوف تو کمتر از نیم ساعت زیر همه قولام زدم
خندیدم ولی وقتی یادم اومد که باکرگیشو به عشقش داده تقریبا لبخند روی لبم هم خشک شد...خوش به حالت کاترین
-چیزی شد؟
+نه...میخوایی یه فیلم ببینیم؟
به تلویزیون زین اشاره کرد و گفت:
-آره همینجا میتونیم ببینیم،فیلما توی کشو هستن یکی رو انتخاب کن منم برم خوراکی بیارم
فاک میخواستم از دست این تخت لعنتی که بوی اونو میده خلاص بشم،لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+باشه
***
د.ا.ن زین:
به ساعتم نگاه کردم،00:56 کاترین احتمالاخوابه،بعد اینکه کای وارد خونه شد در رو بستم،دستمو روی شونه کای گذاشتم و گفتم:
+اگه ایندفعه هم کاترین اذیت شد با دستای خودت منو بکش
-مطمئن باش همینکارو میکنم
اروم خندیدم و گفتم:
+نگران کسی که دور و بر خونه میپلکه هم نباش
-باشه...فقط تو استیون رو کشتی دیگه؟
+چی؟
با یاداوری اون شب اخم کردم و ادامه دادم:
+نمیدونم
-یعنی چی؟
+یعنی مطمئن نشدم مرده
ابروهاش به هم گره خورد و گفت:
-پس یکی از آدمای اونه
+بهش فکر نکن،برو بخواب
سرشو تکون داد و از پله ها بالا رفت،بعد خوردن یه لیوان آب رفتم سمت اتاقم،آروم در رو باز کردم تا کت بیدار نشه،با دیدن بی نفس عمیقی کشیدم،اینجا خوابید؟خوبه حداقل تونست کت رو بخوابونه.
تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم بالا سره بی،دستمو روی شونش گذاشتم و آروم تکونش دادم،و وقتی نتیجه ای ندیدم دوباره اینکارو کردم:
+هی،بی بیدار شو
اخم کمرنگی کرد و سرشو بیشتر تو بالش فرو برد،فاک
توی بغلم گرفتمش و بلندش کردم،انتظار داشتم بیدار بشه ولی همچنان خواب بود،خب خوبه
از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق خودش شدم.
گذاشتمش روی تخت اخمش غلیظ تر شده بود.
+بی لطفا بیدار شو،خوبی؟
چرا حس میکنم حالش بده؟اه اصلا به من چه؟
برگشتم تا از اتاقش برم بیرون:
-ز..زین
با شنیدن اسمم برگشتم تا ببینم چیکارم داره ولی چشماش بسته بود:
-زین
تن صداش بالا تر رفت و بیشتر اخم میکرد،سرشو تکون میداد،دوباره رفتم سمتش و صداش کردم:
+بی بیدار شو چیزی نیست
به شکل عجیبی زد زیر گریه،داره نگرانم میکنه:
+بئاتریس بیدار شو!
با شوک چشماشو باز کرد،اوه بالاخره،به دستم چنگ انداخت و کمرشو بالا گرفت
+بئاتریس؟
نفس عمیقی کشید ولی انگار فایده نداشت،دستشو روی قلبش گذاشت و گریه اش شدت گرفت
-ق...قرصم
اوه نه حمله عصبیه؟
با استرس بلند شدم تا برم قرصو بیارم،ولی...کجاست؟
+کجاست بی؟
به کشو عسلی اشاره کرد،زود قرصی که اونجا بودو برداشتم و همراه لیوان آبی که روی خود عسلی بود به دستش دادم،تمام بدنش مثل ویبراتور میلرزید،لیوانو ازش گرفتم،بهم نگاه کرد و‌دوباره زد زیر گریه،لعنتی تو چته؟
+چرا گریه میکنی؟
توی بغلم گرفتمش و دستمو روی موهای نرمش کشیدم،همچنان نفساش سنگین بود،آروم گفت:
-اون کشتت...تو مردی
اوه فقط چون خواب دید من مردم اینجوری شد؟بی زیادی خوبه
خندیدم و گفتم:
+کسی نمیتونه منو بکشه
-اون‌ میتونه
راجع به کی حرف میزنه؟
+کی رو میگی؟
-جکس...اوم نمیدونم صورتشو ندیدم
+خب حالا بخواب من همینجام
-نه برو
+خب تو بخواب
خودشو زیر پتو جمع کرد و بعد کشیدن نفس عمیقی چشماشو بست،روی مبل تک‌ نفره اونجا نشستم،واقعا نیاز دارم ذهنمو یه خورده ازاد کنم.

Don't Forget [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant