تنها دکمه کتمو بستم و درحالی که به تصویر خودم توی آیینه نگاه میکردم نفس عمیقی کشیدم و خطاب به تصویرم گفت:
+زین...فکرشو میکردی که یه روز هرچیزی که میخوایی رو به دست بیاری؟
ناخودآگاه زنده بودن جکسون برام یاداوری شد و خب شاید همه چیز رو به دست اورده باشم اما آرامش هنوز توی صف انتظاره...که به زودی بهش میرسم!
با صدای باز شدن در از فکر بیرون اومدم و برگشتم تا ببینم کی وارد اتاق شده.
با دیدن کای لبخند زدم و اون سر تا پامو برانداز کرد ولی چیزی نگفت پس پرسیدم:
+خب چطور شدم؟
لبشو کمی اویزون کرد و دستشو زیر چونشگذاشت و گفت:
-شبیه بزی شده که توی وان پر از قیر نشسته!
بخاطر تشبیه مسخرش خندیدم و دوباره به خودم توی آیینه نگاه کردم...احتمالا این حرفو بخاطر کت سفید رنگ و شلوار سیاه رنگم زد...خب من این تضاد رو دوست دارم!
+توهم شبیه زرافه ای شده که کلا توی قیر خوابیده
بلندتر از من خندید...خنده ای که خیلی وقت بود گوشم باهاش آشنایی نداشت.
به سر و وضع خودش نگاه کرد و گفت:
-ولی خفه شو خیلی هم خوبه
+چیش خوبه؟لباست براقه،خیلی هم...
دستشو بالا آورد و حرفمو دیگه ادامه ندادمو اون بهجام گفت:
-باشه اصلا بیخیال
خب بیخیال شدن عادلانه ست!
رفتم نزدیکش و گفتم:
+همه چی رو به راهست؟
اون برگشت و بین چارچوب در قرار گرفت و گفت:
-آره تو دیگه بیا بیرون...بئاتریس هم کم کم میاد
بئاتریس!جدی داره اتفاق میوفته؟
ابرومو بالا بردم و وقتی اون از اتاق بیرون رفت دنبالش راه افتادم.
سمت باغ پشتی رفتیم،افتاب بهاری از دیروز گرمتر بود،مهمونایی که همه آدم های چندان خوبی نبودن روی صندلی هاشون نشسته بودن و یا درحال خوردن خرت و پرت بودن!
مامانم مثل همیشه ساکت نشسته بود،اون از وقتی رسیده همینه!
حق داره من دو روز قبل عروسی بهش خبر دادم دارم ازدواج میکنم اونم با کی؟درسته با کسی که همه فکر میکردن مرده!
-زین؟
با صدای کای برای دفعه دوم از توده افکارم بیرون کشیده شدم،بهش نگاه کردم تا جملشو ادامه بده:
-شیش سال پیش وقتی سر کلاس ادبیات انگلیسی باهام آشنا شدی و بعد ماشینمو درست کردی و بعدش به مهمونی بئاتریس دعوتت کردم...فکر میکردی که به اینجا برسی؟
با یاداوری خاطرات لبخند زدمو گفتم:
+نه،اصلا
سرشو تکون داد و ایندفعه من پرسیدم:
+تو چی؟وقتی داشتی سعی میکردی رابطه ات رو با دوست دختر قبلیت خوب کنی فکر میکردی که یه روزی من باهاش ازدواج کنم؟
خندید و ضربه ای به شونم زد و گفت:
-عوضی،تقریبا یادم رفته بود عاشق بئاتریس بودم!
جمله آخرش لبخند رو از صورتم گرفت،ایندفعه دیگه نگاهمو ازش برنداشتم و گفتم:
+تو عاشقش نبودی...اگه بودی هیچوقت از یادت نمیرفت
اون برای لحظه ای اخم کرد ولی بعد خیلی زود لبخند زد و سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-درسته...بئاتریس با اینکه حافظش رو به دست نیاورده اما هنوز عاشقته
عاشقمه!لعنتی فقط با فکر کردن به اینکه اون عاشقمه میتونم توی خوشحالی غرق بشم!
نگاهمو سمت محراب ساختگی خودمون بردم تا مطمئن بشم کشیش اونجاست...حس بدی دارم چون همه آدم های اینجا راجع به ما میدونن و یا خودشون مثل ما هستن و یا با پول دهنشون بسته نگه داشته شده.
-زین؟
با شنیدن صدای جید برگشتم و بهش نگاه کردم اون لباس بلند تنگ بنفش رنگی پوشیده و شکمش برآمدگی خیلی کوچیکی داشت،شاید هم نداشت و فقط این منم که میخوام داشته باشه!
لبخندی زد و گفت:
-بئاتریس فقط باید لباسش رو بپوشه بعدش میاد
سرمو تکون دادم،لبخند پر رنگی زدم به صورت خیلی مسخره ای استرس دارم و این داره عصبیم میکنه!
-و تو...
جید به کای اشاره کرد و ادامه داد:
-مگه ساقدوش نیستی؟برو پیش اون یکی ساقدوش دیگه،منتظرته!
کای چشماشو چرخوند و بعد اینکه از کنار جید رد شد وارد خونه شد.
جید همون چند قدم فاصله بینمون رو طی کرد و جلوم قرار گرقت دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
-زین اینو از ته قلبم میگم...امیدوارم که کنارش خوشبخت باشی!
با دیدن برق چشمش مطمئن شدم که یه جمله بیخود و الکی نیست پس سرمو با لبخند براش تکون دادم.
-اوه زین حسابی خوشتیپ شدی مرد!
وقتی صدای سم رو شنیدم تمام زورمو زدم که اخم نکنم ولی موفق نشدم.
سمتش برگشتم و برخلاف میلم گفتم:
+ممنون که اومدی
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-اوه خب نباید یه وعده غذایی خوب و مشروب مجانی رو از دست داد درسته؟
دندون قروچه ای کردم و با مشت کردن دستم خودمو کنترل کردم.
اون چشماشو ریز کرد و گفت:
-ولی نمیتونی منو خر کنی که کمکی به تو و یا بئاتریس کنم
از جید که با منگی بهمون زل زده بود فاصله گرفتم و به سم نزدیکتر شدمو گفتم:
+مطمئن باش از روی احترام دعوتت کردم و باهات خوب حرف میزنم وگرنه به کمک نیازی ندارم
خندید و بعد نگاه کثیفی به جید ادامه داد:
-تو هم درست مثل کای شدی...دیگه قدر دان نیستی و جلوم مغرور بازی در میاری ولی حداقل کای همه شغلمو به باد نداد!
جمله آخرش رو با خشم به صورتم کوبوند طوری که انگار از قصد اینکارو کرده باشم!
خواستم جوابی بهش بدم ولی اون با گرفتن دست جید و کشوندنش سمت خودش حرفمو تو دهنم خشک کرد:
-اوه قدرت خدا واقعا قابل تحسینه که همچین چیزی خلق کرده...من تورو اولین باره میبینم،میتونم اسمت رو بدونم؟
اون طوری که انگار من وجود ندارم خطاب به جید این حرفو زد و یه نگاه کوتاه به جید که تقریبا میلرزید کافی بود تا خون توی رگام به جوش بیاد.
جید رو کاملا سمت خودم کشیدم و با لحن تهدید آمیز و بدون کوچیکترین احترامی گفتم:
+سم امشب به من و اطرافیانم کاری نداشته باش نمیخوام عروسیم بهم بخوره
اخماش توهم رفت و دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی وقتی درک بینمون قرار گرفت،ساکت موند:
+چیزی شده درک؟
اون به نظر مضطرب میومد و این منو نگران میکرد.
-بله...میشه تنها باهات حرف بزنم؟
به جید اشاره کردم و گفتم:
+برو سرجات بشین
و بعد رو به سم گفتم:
+از حرف زدن باهات خوشحال شدم
و دیگه به کسی اجازه حرف زدن ندادم و همراه درک به جای خلوتی رفتم تا حرفشو بزنه:
-یه ماشین رو توی جاده اصلی پشت درختا،بیشتر از سه یا چهار بار دیدیم خیلی مشکوک بود
اوف منو ترسوند!
+خب لازم نیست کاری کنین تا وقتیجلب توجه نکنیم کسی به این سمت نمیاد
ولی چرا کسی باید بخواد بیاد؟
سرشو تکون داد و سمت در اصلی رفت،این موضوع یکم نگرانم کرد پس با سرعت وارد خونه شدم و سمت اتاقمون رفتم.
در اتاق تا نیمه باز بود ولی وارد نشدم چون صدای بئاتریس جلومو گرفت:
-میدونم که تا کمتر از نیم ساعت دیگه زنش میشم ولی نمیتونی بیایی اینجا...
با کدوم خری داره حرف میزنه؟
-نه آدرس دقیق رو نمیگم چون نمیدونم!
اون صداش کلافه و نگران بود،در رو یکم بیشتر باز کردم ولی اون بهم پشت کرده بود و متوجهم نشده بود پس به مکالمش با شخص پشت خط ادامه داد:
-تمومش کن اگه واقعا میخوایی که انجامش بدی دیر و زود مهم نیس...نه ایده ازدواج اصلا هم بد نبو...
اون سرشو بالا گرفت و حرفشو نصفه نیمه رها کرد،یکم طول کشید تا بفهمم که از توی ایینه متوجه تصویرم شده.
و به قدری ذهنم قفل کرده که نمیدونم چی بگم!حتی نمیدونم الان چی شد!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]