با دیدن زین که داشت بهم با تعجب نگاه میکرد نفس راحتی کشیدم،ابروهاشو داد بالا و گفت:
-با لباس زیر نصفه شبی اومدی شنا؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
+خوابم نبرد،فکر نمیکردم کسی بیدار باشه،در ضمن خیلی هم حال میده
نیشخندی زد و تیشرتشو در آورد،انداخت بغل لباسام،پاهاش تا مچ توی آب بودن،اومد جلوتر و کنارم وایساد،سرشو تکون داد و گفت:
-آره حال میده
چیزی نگفتم،با انگشتام به آب ضربه میزدم تا خودمو سرگرم کنم،چون حتی شنا هم بلد نیستم
-بئاتریس،خوبی؟
سرمو بالا گرفتم،داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد،لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+اوهوم خوبم
اومد جلوم،صورتمو تو دستش گرفت و گفت:
-چرا دروغ میگی؟
+باور کن چیزی نیست،فقط باید خودمو درست کنم،باید روی خودم کار کنم
-در چه مورد؟
نفس عمیقی کشیدم،چه مسخره حتی راجع به این موضوع حرف زدن هم میتونه حالمو بد بکنه
+باید رو خودم کار کنم تا دیگه به اون موضوع فکر نکنم و گند نزنم به حال خودم و اطرفیانم
-نه بئاتریس،تو همچین کاری نمیکنی،اصلا مگه تقصیر خودته؟
لبخند بیجونی زدم و گفتم:
+من دارم دیوونه میشم نه؟
صدام بخاطر بغضی که داشتم،میلرزید
لبشو رو هم فشار داد و با شک اومد سمتم،دستشو روی کمرم گذاشت و بعد منو آروم تو بغلش کشید،خب خوبه حالا اگه گریه کنم هم نمیبینه
-نه اینطور نیست،دیگه اینجوری نگو
سرمو بیشتر تویسینشفرو کردم،اون با لحن متعجبی ادامه داد:
-به من اعتماد داری که میزاری بهت اینجوری نزدیک بشم؟
+راستش اصلا برام مهم نیست که چه اتفاقایی ممکنه برام بیوفته،وقتی یه بار اون اتفاق برام افتاد دیگه همه چی تموم شد
قطره اشکی روی گونم لیز خورد،ادامه دادم:
-فقط دیگه نمیخوام بهش فکر کنم تا دیوونم کنه،و آره بهت اعتماد دارم
با صدای رعد و برق از بغلش بیرون پریدم،آسمون برای یک ثانیه بنفش و آبی شد،خنده ی ریزی کرد و گفت:
-الان بارون میاد
+بارون دوست دارم
نیشخندی زد و گفت:
-خیس شدن هم دوست داری؟
+چی!؟
قبل اینکه منظورشو متوجه بشم،با دستش ضربه محکمی به آب زد و باعث شد کل صورت و موهام خیس بشه
فریاد بلندی کشیدم و گفتم:
+فاک یو زین
خنده بلندی کرد و گفت:
-تو که بارون دوست داری الان میتونی راحت زیرش باشی،خیلی هم رمانتیکه
خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم،روش آب ریختم،ولی انگار اصلا براش مهم نبود،بارون نم نم داشت میبارید،ایندفعه بیشتر روش آب ریختم،ولی زد زیر خنده و گفت:
-تلاشت برای عصبی کردنم واقعا قابل تحسینه
آروم خندیدم و سرمو بالا گرفتم،چشمامو بستم و دستامو باز کردم
-خب دیگه بیا بریم،سرما میخوری
بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
+نه خوبه میخوام تا صبح اینجا باشم
طولی نکشید تا پاهامو روی زمین حس نکردم و بجاش فشاری روی شکمم حس کردم.
چشمامو باز کردم،زین منو روی شونش گذاشته بود و داشت از دریاچه میدویید بیرون،وقتی سمت خشکی رسید خم شد و لباسامون رو برداشت،شبیه دیوونه ها میخندیدم و پاهامو توی هوا تکون میدادم،دستش روی کمر و باسنم بود،ولی برای اولین بار بعد مدت ها حس بدی ندارم،منو با دقت روی سنگ کنار آتیشی که خاموش شده بود گذاشت،موهای خیسمو که به صورتم چسبیده بود کنار زد،آروم گفتم:
+مرسی که این شب مزخرف رو برام خوب کردی
وقتی به چشماش نگاه کردم متوجه شدم داشت به لبم نگاه میکرد،سرشو پایین انداخت و گفت:
-هرکاری حاضرم بکنم تا دیگه اونجوری ناراحت نبینمت
بدون اینکه خودم بفهمم محکم بغلش کردم،وسط سینشو بوسیدم و آروم گفتم:
+تو واقعی نیستی
خندید و گفت:
-چرا اینو میگی؟
از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
+خب چون باهام خیلی خوب رفتار میکنی،هیچکدوم از دوستام مثل تو نیستن
-تو لایق این رفتاری،تو لایق یه نفری که هر روز بخندونتت،لایق کسی هستی که بهت امید بده،لایق کسی هستی که خوشحال نگهت داره و از ته قلبش عاشقت باشه
لبخندی زدم،میدونم منظورش خودش نیست،ولی برای یه لحظه دلم خواست که منظورش خودش باشه،چرا واقعا؟
چرا اینقد زود کارای مزخرفی که در مقابلم کرده رو فراموش کردم؟
-امیدوارم که همچین کسیو زود تو زندگیت پیدا کنی بئاتریس،و اون کس باعث بشه،هر چیز بدی که تو زندگیت اتفاق افتاده رو فراموش کنی
قطره اشکی که بخاطر خوشحالی از چشمم چکید رو پاک کردم،بارون تقریبا بند اومده بود:
+ممنون،این بهترین آرزوییه که یه نفر میتونه برام بکنه
خنده ریزی کرد و بوسه کوچیکی روی پیشونیم گذاشت،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+زین یه قولی بهم میدی؟
-چی؟
+اینکه همیشه همینطوری یه دوست خوب و مهربون بمونی
لبخندی زد و سرشو تکون داد:
-قول میدم بئاتریس
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]