۱۰۳)نه درک نه فهم

492 31 1
                                    


خواست برگرده ولی با گرفتن بازوش از اینکار منعش کردم،با عصبانیت بهم نگاه کرد و با فریادی که اصلا انتظار نداشتم توی وجودش جا بشه گفت:
-ولم کن زین...ازت متنفرم
اوه این جمله رو قبلا هم شنیدم اما هیچوقت مثل الان روم تاثیر نداشت.
+میشه بزاری باهات حرف بزنم؟
با تمسخر خندید و گفت:
-چیه میخوایی جوری نشون بدی که من دیوونه شدم؟
چه بلایی سرش اومده؟اون نباید الان با ناراحتی گریه کنه و بگه نمیخوام ببینمت زین؟خب...بئاتریس همچین آدمیه...یا حداقل بود!
-اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای کای به جلوم نگاه کردم،پشت سرش کاترین قرار داشت و با نگرانی بهمون زل زده بود...میدونستم چه زود و یا چه دیر همچین اتفاقی میوفته،ولی چرا خودمو آماده نکردم؟
+نه بئاتریس نمیگم دیوونه شدی چون من و جید با هم بودیم...
حتی جرئت نداشتم به صورت بقیه نگاه کنم و یا عکس العملشونو ببینم پس سریع ادامه دادم:
+ولی قسم میخورم از وقتی که با تو هم هیچوقت بهش به چشم یه معشوقه نگاه نکردم
اون با تردید بهم نگاه کرد و لباشو روی هم فشرد و گفت:
-یعنی...بهم دروغ نگفتین؟
آب دهنمو قورت دادم چون برای جواب دادن به سوالش شک داشتم و همین شک نابودم کرد.
چهره بئاتریس دوباره درهم رفت و با صدای خشنی که تاحالا ازش نشنیده بودم گفت:
-اوه تو یه عوضی دروغگویی!
خواست ضربه ای از کف دستش بهم هدیه بده ولی کای اونو عقب کشید و با عصبانیت گفت:
-چه مرگته؟چه دروغی؟نکنه میخوایی بگی خیانت کرده؟چون هرکاری از زین بر میاد جز این...در ضمن اون نمیدونست که تو زنده ای
با شنیدن صدای هق هق خفه ای به پشت برگشتم و با دیدن جید که آروم و درحالی که دستش جلوی دهنشه گریه میکنه قلبم درد گرفت،بخاطر من چه عذابی میکشه!
-خفه شو کای!چرا طرف اونو میگیری؟همین الان با چشمای خودم دیدم...تو بغل هم بودن و به شکل مسخره ای ابراز محبت میکردن
کای نگاه هشدار مانندی بهم انداخت...انگار باید برای اینکارم جواب بدم،خب میدم:
+شاید به یه دلداری نیاز داشت،قصدم آروم کردنش بود...همین
کاترین چند قدم جلو اومد و با خونسردی که انتظار نداشتم گفت:
-خجالت بکشین،چیزی تا عروسیتون نمونده اونوقت دارین سر یه همچین موضوعی بحث میکنین؟
بئاتریس با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-حواستو جمع کن زین!
توی صداش فقط تهدید نمایان بود و این منو یه کم نگران میکرد،بدون توجه به بقیه رفت طبقه بالا و برای چندلحظه خونه توی سکوت مسخره ای فرو رفت که سرمو درد می آورد.
جید کنارم قرار گرفت و در همون حال که اشکای جدیدش رد اشکای خشک شدش رو میپوشوندن گفت:
-متاسفم...فردا اول وقت میرم
چرا نمیفهمه مقصر نیست؟ولی شاید رفتن خوب باشه...بئاتریس زیادی عصبیه
کاترین اخم کرد و گفت:
-یعنی چی میری؟
نگاهشو به من دوخت و بعد با تعجب گفت:
-اصلا چه دلیلی داری که بری؟
گلومو صاف کردم تا برای گفتن حقیقت آماده باشم و اونا بهم توجه کنن:
+بچه ها فعلا به بئاتریس نگین ولی...یه یک ماهی هست که جید حاملست
باز هم اون سکوت...ولی عمیق تر و طولانی تر
کای ابروهاشو بالا داد و با خنده عصبی گفت:
-لعنتی،گند زدی زین
جید سرشو پایین انداخت و حدس میزنم خجالت کشیده باشه،کاترین با همون حالت همیشگیش ولی کمی نگران تر گفت:
-اه خفه شو کای،اتفاقه دیگه،نباید سرزنششون کنی،زین از کجا میدونست بئاتریس قراره دوباره سروکلش پیدا بشه درضمن...بی درک میکنه،نگران نباش زین
+اون حتی حرفامونو باور نمیکنه!
کای‌ اخماش درهم رفت و گفت:
-آخه نمیفهمم چطور جلوگیری نکردین؟
داره به میگه؟انگار احمقم خب اتفاقه دیگه...میوفته!
به کاترین نگاه کردمو در رابطه با خونسردیش گفتم:
+انتظار داشتم خیلی عصبی بشی سر موضوع دوستی من و جید
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-من و‌ کای حدس زده بودیم یه چیزی بینتونه...زیاد جای تعجب نداشت
اوه اینم از رازمون...
دستمو رو شونه جید گذاشتمو گفتم:
+فعلا همینجا بمون ولی زیاد تو چشم بی نباش...همه چیو درست میکنم
***
دستمو روی‌چوب سفید رنگ در کشیدم و پیشونیمو بهش چسبوندم،دیشب که با قفل کردن در اتاق بهم غیر مستقیم گفت گمشو!
با این حال برای تلاش آخر دهنمو باز کردم و گفتم:
+بئاتریس...لطفا در رو باز کن،اگه...
با صدای قدم هاش پشت در ساکت شدم و اون با همون صدای خشن غیرمنتظرش گفت:
-هر چرت و پرتی که میخوایی رو بگو!
باورم نمیشه...انتظار داشتم الان در حال گریه باشه و تو دلش بهم فحش بده ولی...این بی که من میبینم حاضره حتی منو بکشه!
+نمیشه باید بهت نگاه کنم
میتونستم بفهمم زیر لب داره ناسزا میگه ولی وقتی بالاخره قفل در رو باز کرد لبخند کمرنگی زدم.
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم،بئاتریس با ست لباس زیر تیره ای که که حتی نمیدونم چه رنگیه جلوم وایساده بود،یه ابروشو بالا برد و گفت:
-فکر کردم میخوایی حرف بزنی!
گلومو صاف کردم و برای حرفی که حتی نمیدونستم چیه خودمو آماده‌ کردم:
+بئاتریس چه لزومی داره همه ما بهت دروغ بگیم؟
چشماشو چرخوند و از سر تمسخر نیشخند زد ولی من بی توجه به رفتار مزخرفش ادامه دادم:
+چه لزومی داره که همه زندگیمو...تورو...بخاطر اون جیدی که دوروزه میشناسمش بیخیال بشم؟
وقتی چهرش یکم نرم تر شد نزدیکش رفتم و‌ دستمو روی صورتش کشیدم،ولی اون با خونسردی کامل بهم‌ نگاه میکرد،نفس عمیقی کشید و گفت:
-داشتم لباسامو عوض میکردم تا برم یه هوایی بخورم
اوه ملکه تغییر دادن موضوع!
این به این معناست که نبخشیدمت...ولی بهش فکر میکنم
الان گفت بیرون؟اون نمیتونه بیرون بره!
برگشت و‌ شروع به پوشیدن لباس کرد،دستامو توی هم قلاب کردم تا شاید از استرسم کم بشه:
+خب منم باهات میام
با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-همین اطرافم...میخوام تنها باشم
در عرض پنج دقیقه آماده شد و بدون گفتن حرفی رفت!
خطرناک نیست!؟بیخیال زین اون که بچه نیست...ولی چرا بهش نگفتم نمیتونه بره...اوه من الان از همه عکس العمل هاش میترسم،پس چطور باید بگم دارم بابا میشم؟

Don't Forget [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin