۹۳)احساسات شرح دادنی نیستن

585 28 2
                                    


صدای جیغ و فریاد هاش تا عماق ذهنم نفوذ کرده و مطمئنم حتی اگه این کارش رو تموم کنه بازم میشنومش انگار توی مخ لعنتیم تتو شده!
-زین،بزار بیاد بیرون مخم رفت
کارلوس غر زد و همونطور که سرش رو گرفته بود ادامه داد:
-یک ساعته داره یک بند جیغ میکشه!
+بزار اینقد به اینکارش ادامه بده تا تک‌تک تارهای صوتیش جر بخورن
کاترین با لب های لرزونش بهم نزدیک شد و گفت:
-حداقل برو باهاش حرف بزن
دارن عصبیم میکنن انگار کسی که مشکل داره منم...هرچند مشکل اون هم تقصیره منه
+من با کسی که حافظه اش رو از دست داده حرفی ندارم!
کای با عصبانیت گفت:
-چرا مثل بچه ها لج میکنی؟میگم بهم حقیقت رو گفت اون شب سرش ضربه دیده و بعد بخاطر مشکل قلبش و مغزش توی کما بود همین که زندست عجیبه...و خب هرکسی میدونه‌ حافظه از یه جایی به بعد رو دیگه نمیکشه که حمل کنه
پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
+و از شانس گند من آخرین چیزی که یادشه بودن پیش جکسونه؟
شونه هاشو بالا انداخت و بعد نفس عمیقی کشید.
اصلا با عقل جور در نمیاد...فکر میکردم این اتفاقا فقط توی رمان های کلیشه ای و فیلم های مسخره میوفتن ولی الان...
+بالاخره که حافظه اش برمیگرده تا اون موقع میتونه توی اون اتاق بمونه
ایندفعه کاترین عصبی شد و تغییر حالت صورتش منو برای لحظه ای نگران کرد هروقت عصبی میشه نگران میشم!
-چقدر احمقی!حاظه بچت نیست که بره یه شهر دیگه دانشگاه و بعد برگرده باید...
وقتی متوجه منظورش شدم حرفشو‌ قطع کردم و گفتم:
+باشه!هرکاری میکنم تا یادش بیاد!
کای چشماشو ریز کرد و‌ گفت:
-ولی...
کاترین گلوشو صاف کرد و باعث شد حرفش قطع بشه،همه برای لحظه ای به همدیگه نگاه کردن...چیزی شد؟
کای ادامه داد:
-خب این یکم عقلانیه تمام تلاشت رو بکن
کارلوس لبخندی زد و بالاخره گفت:
-حالا که‌ همه چیو میدونی برو باهاش مثل یه آدم بالغ حرف بزن
با اعتماد به نفس بلند شدم تا برم سمت اتاقم که حالا اون توش زندونی شده بود ولی با یاداوری اینکه از من دید خوبی نداره سرجام وایسادم.
برگشتم و به کای گفتم:
+اخرین چیزی که باید از من یادش باشه خداحافظیمونه ولی اون جکسون عوضی بهش گفته من میخواستم بکشمش و جوری با اطمینان میگفت که انگار یادشه!اگه...
-زین خفه شو فقط برو!کسی که واقعا بخواد کاری کنه میتونه پس بهونه بیخود نگیر
چرا همیشه اینقدر منطقیه؟
اخم کردم و کلید اتاق رو از روی میز برداشتم و وقتی با جید چشم تو چشم شدم همه چی باهم به سمتم هجوم آورد.
میدونستم بهش آسیب میزنم همیشه اینکارو میکنم و اون حلقه اشک توی چشمش و لبخند مصنوییش دقیقا همینو میگه!
***
بعد باز کردن قفل در،وارد اتاقم شدم که حدود پنج دقیقه ای میشد از جیغ و فریاد های بئاتریس در امانه...نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟
با ترس همه اتاق رو برانداز کردم و بالاخره پاهای کشیده و براقش رو از پشت تخت دیدم.
با سرعت سمتش رفتم و به محض مطمئن شدن از حال خوبش نفس عمیقی کشیدم،وقتی سرشو بالا گرفت تونستم نقاشی که روی پاش بود رو ببینم...همونی که شیش سال پیش روز تولدش بهش هدیه داده بودم!
با بغضی که توی صداش بود گفت:
-من...اینو یادمه!
معلومه که یادته،انگار الزایمر دائمی گرفته!
روی زانوم نشستم و نقاشی رو کنار زدم اون نگاه قشنگش بلافاصله تغییر کرد وقتی من دستشو لمس کردم.
به عقب هلم داد و با همون بغض اما خشن تر گفت:
-کاش هنوز همون زین بودی
چقدر حسرت میخورم...حسرت روزهایی که رفته
+من‌ همون زینم،این تویی که تغییر کردی
سرشو انداخت پایین و گفت:
-بزار برم،لطفا
چه اصراری داره که برگرده پیش جکسون؟
با عصبانیت زیر آرنجشو گرفت و بلندش کردم و جوری روی تخت پرتش کردم که اگه یکم چاق تر بود تخت میشکست!
+بری که چی بشه؟ها؟دوباره بهت دروغ بگه؟
با صدای جیغ مانندی و درحالی که اشکاش صورتشو خیس کرده بودن گفت:
-از کجا بدونم شما راست میگین؟
از کجا بدونه؟چرا جواب سوالاتش رو نمیدونم...لعنتی چقدر سخته
-هیچکس درکم نمیکنه،حس میکنم خیلی گیج شدم،حس میکنم همه دارن دروغ میگن حس میکنم همه دارن از این مشکلم سو استفاده میکنن
زانو هامو روی تخت گذاشتم و سمتش رفتم ولی اون ازم دور شد هه چی بدتر از اینه؟ کسی که یه روزی فقط با آغوش من آروم میشد الان ازم فرار میکنه
+حداقل تو به خودت دروغ نگو...باید یادت بیاد ما چیا رو باهم گذروندیم،به اون عوضی یه فرصت دادی حالا به من بده
لبش دوباره کج و معوج شد و گفت:
-نمیتونم!
مشتمو روی تشک فرود آوردم و با صدای بلندی گفتم:
+چرا لعنتی؟
-تو میتونی به کسی که توی ذهنت قاتل مادر و پدرته و میخواست خودتو بکشه یه فرصت دیگه بدی؟
حق داره...الان همچین شخصیتی توی ذهنش ازم ساخته یه حیوون پست فطرت قاتل!
+پس باهم ذهنتو تغییر میدیم!
***
+من وقتی همراه کای برگشتم،کاترین رو تنها دیدم اون گفت تو اومدی دنبال من خواستم دوباره وارد ساختمون بشم ولی کای اجازه نداد و فقط چند دقیقه بعدش جنازه ای رو بهمون نشون دادن که...دیگه خودت میدونی چطوری گول خوردم!
سرشو بالا و پایین تکون داد و گفت:
-نمیفهمم!چرا باید بخاطر تو برگردم توی ساختمونی که داره میسوزه!
همین جملش کافی بود تا بئاتریس دوره دبیرستان برام زنده بشه همونی که هیچی نمیفهمید!
+انتظار ندارم یادت بیاد چقدر عاشقم بودی
پوزخندی زد و گفت:
-متاسفم ولی تعریف کردن همه اینا از عروسی هری و مدیسون تا وقتی که فکر کردی مردم هیچ فایده ای نداشت
خودت نمیخوایی فایده ای داشته باشه لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+هیچی؟
-نه!تو فقط برام همه چیو تعریف کردی و شرح دادی گفتی که خیلی عاشقت بودم و خب عشق یه حسه...میتونی یه حس رو شرح بدی؟

Don't Forget [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant