۱۰۷)بی اهمیتی برابر خطر

470 25 2
                                    


طوری با سرعت سمتش رفتم که اون جا خورد دستشو توی دستم گرفتم تا مطمئن بشم اون خونه...و متاسفانه بود.
گریه اش بیشتر شدت گرفت و وقتی زانوهاش لرزید روی پله نشست.
-جید حرف بزن چیشد؟
انگار تازه هوشیاریمو به دست آورده بودم چون تا الان متوجه حرفای بقیه و حضورشون کنارم نشده بودم.
جید در حالی که سعی میکرد اروم باشه با لبای لرزونش گفت:
-من...نمیدونم ولی‌ یهو تو‌ حموم خونریزی کردم و...حتی متوجهش نشدم ولی وقتی لای پامو دیدم...
خوب میدونستم چشه ولی مگه میشه؟...همینجوری بچمو از دست بدم؟یعنی مرگ اینقدر راحته؟
دستمو زیر زانوش گذاشتم و بلندش کردم اما وزن زیادی روی دستم حس نمیکردم طوری انگار یه کیسه سیب زمینیه!
+کای،کت باهام بیایین،میخوام ببرمش دکتر
کای با همون چشمای درشت شدش و با تمسخر گفت:
-بعدش هم میخوایی بری زندان؟
+خفه شو بیمارستان که نمیریم...دکتر زنانه
کای سرشو تکون داد و حدس میزنم رفت تا سوییچ ماشینو برداره...اه یالا لعنتی!
به جید نگاه کردم که بخاطر گریه زیاد بی حال شده بود و به محض حس کردن سنگینی نگاهی روم سرمو بالا گرفتم.
بئاتریس با تاسف سرشو تکون داد و خیلی سریع نگاهشو ازم گرفت...درک کن لطفا...خواهش میکنم ازت
به‌ حلقه توی دستش نگاه کرد و بعد کشیدن نفس عمیقی روی مبل نشست و سرشو بین دستش گرفت.
چه قدر بعضی اوقات دلم میخواد من کسی باشم که بخاطر بقیه اذیت میشه...نمیخوام کسی باشم که بقیه رو اذیت میکنه و بخاطر آسیب دیدگی‌ اونا اذیت میشه!
***
جید یکم خودشو بالا کشید و رو به دکتر گفت:
-مطمئنی حالش خوبه؟
موهای شرابیشو پشت گوشش داد و بعد نشستن روی صندلی گفت:
-آره ولی فعلا...تو تقریبا تهدید به سقط بودی...ولی تا جایی که من میبینم نه سنت بالای سی و پنجه نه اضافه وزن داری نه تو معرض مواد شیمیای هستی بگو ببینم داروی خاصی مصرف کردی تازگیا؟
با تعجب به جید نگاه کردم...امیدوارم کار احمقانه ای‌ نکرده باشه!
-یکم آرامبخش و اینجور چیزا
دکتر سرشو تکون داد و گفت:
-دیگه اینکارو‌ نکن،من بهت قرص هایی که لازم داریو میدم سعی کن اصلا استرس نداشته باشی،استراحت کن،فعالیت نداشته باش و تا شیش هفته رابطه جنسی نداشته باش
چرا این مسائل اینقد برام‌ غیر عادیه؟معلومه که هست...
+همین؟یعنی واژنشو چک‌ کردین،یه چندتا قرص چرت و‌ پرت میدین و خوب میشه؟
دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
-آره درصورتی که تحت فشار نباشه،در ضمن...
با انگشت اشارش به جید اشاره کرد و‌گفت:
-وزنت خیلی کمه دختر جون به‌ عنوان یه خانم باردار باید بیشتر غذا بخوری نه کمتر...نزار روحیت و اتفاقات اطرافت روی بچت تاثیر منفی بزاره
و بعد نگاهشو با اخم بهم داد و با پوزخند گفت:
-البته پدر بچه باید به فکر این‌ موضوع باشه
هرزه!میخواست بگه اهمیت نمیدم؟خب لعنت بهت زین...اگه میدادی همچین خطری تهدیدش نمیکرد
دکتر دوباره پاشد و رو به جید گفت:
-دوست داری ضربان قلب بچه رو بشنوی؟
جید چشماش برق زد و با ذوق گفت:
-میشه؟
جدی میشه؟اینقدر زود داره بزرگ میشه؟
-معلومه...پس سونوگرافی برای چیه؟
با لبخند سمت جید رفت و بهم بی محلی کرد،انگار من وجود ندارم!
یه غریبه هم متوجه شده،من کسیم که
همیشه به بقیه آسیب میرسونه!
***
جید پلاستیک داروهاشو محکمتر از قبل توی دستش فشار داد و گلوشو صاف کرد انگار میخواست بهش نگاه کنم...ولی من تمام مدت زیر چشمی اینکارو میکردم.
سرمو بالا گرفتم و بهش لبخند زدم،لبشو روی هم فشار داد و مطمئن شدم حرفی داره برای گفتن،خب لعنتی حرفتو بزن!
+بگو جید
بخاطر عکس العملم ابروهاشو بالا برد و بعد اینکه سمتم مایل شد گفت:
-م..متاسفم زین...من...نمیخواستم کاری کنم که بی بفهمه...یعنی...چیزه...خب میخواستم بدونی تقصیره تو نیست و...مشخصا تقصیره منه...نباید اصلا بچه رو‌ نگه میداش...
+محض رضای خدا خفه شو!
چشماش درشت شد و احتمالا دهن بازش از تعجبش منشا میگرفت.
کاترین از روی صندلی جلو با اخم برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:
-اوه انگار من اشتباه میکردم...جید پیش تو نباشه بهتره
خدایا چرا تمومش نمیکنن!چرا نمیفهمن اهمیت میدم؟
کای از آینه بهم نگاهی انداخت و‌ سرشو به چپ و راست تکون داد.
+کاترین دخالت نکن
اون دهنشو باز‌ کرد تا حرف بزنه ولی با بی اعتنایی بهش و عوض کردن جهت‌ نگاهم سمت جید دیگه چیزی نگفت:
+ببخشید سرت داد زدم ولی...لطفا بفهم که منم احساس دارم...آدمم...اگه برام مهم نبود همون لحظه ای که فهمیدم حامله ای یه جوری میکشتمت که کسی حتی نتونه جنازتو پیدا کنه،اما پیش‌ خودم نگهت داشتم و این یعنی مسئولیت همه چی رو به گردن گرفتم و میگیرم...پس اینقدر نگران بئاتریس و من و اینکه تقصیره کار کیه نباش...نمیخوام حالت بدتر بشه!
جمله آخرمو آروم تر از جملات دیگه گفتم و حتی برای گفتنش بهش نگاه نکردم،نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهمو بهش دادمو گفتم:
+ولی هر اتفاقی بیوفته نمیزارم از پیشم بری جید...هیچوقت!
لبخندش تو کمتر از یک ثانیه جاشو به اخم داد و گفت:
-ولی میخوام برم پیش خالم...مادر و‌ پدرمم اونجان
پدرش؟منظورش همون عوضیه؟
+اوه بهم دروغ‌ نگو جید،خدا میدونه وضع پدر و مادرت چجوریه که با خالت زندگی میکنن،اوه ببخشید منظورم ناپدریت بود...نکنه میخوایی دوباره‌ دستمالیت کنه؟
چشماش توی تاریکی برق میزد و میتونم حدس بزنم بخاطر وجود اشکه!
روشو ازم برگردوند و زیر لبش گفت:
-بودن من همه چیزو بدتر میکنه
دندونامو روی هم فشار دادم تا چیزی نگم و‌ همه احساسات منفیمو توی خودم دفن کردم.
وقتی کای ماشین رو‌ نگه داشت اولین کسی بودم که پیاده شدم و با سرعت وارد خونه شدم...باید هرچه سریع تر برای بی توضیح بدم.
با ندیدنش توی پذیرایی از پله ها بالا رفتم ولی قبل اینکه سمت اتاق برم تصویر کمرنگشو از پشت شیشه بالکن دیدم.
بهش نزدیک شدم و با دقت تماشاش کردم که چطور با فندکم بازی میکرد...طوری که انگار میتونه با اون یه دنیا رو به آتیش بکشه...شایدم اینقدر عصبیه که بتونه منو به آتیش بکشه!
شایدم خنثی تر از این حرفا باشه!!!

Don't Forget [Z.M]Where stories live. Discover now