به کای اشاره کردم و گفتم:
+از در پشتی و بعدش از باغ برین بیرون وقتی مطمئن شدی که امنه فرار کنین
ابروهاشو بالا انداخت و با شک نگاه خیره ای بهم انداخت انگار میخواست چیزی بگه ولی ساکت موند،به جاش کاترین گفت:
-منظورت از "فرار کنین"دقیقا چی بود؟پس خودت چی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
+خب این اتفاقا تقصیر شما نیست،مشکلاته منه،پس من باید حلشون کنم
سرشو تکون داد و درحالی که بغضشو محکم چسبیده بود گفت:
-پس هروقت حل کردن مشکلت تموم شد،میبینمت؟
محکم بغلش کردم و بعد بوسیدن سرش گفتم:
+میبینی...قول میدم کت
ازم جدا شد و سمت کای و بقیه که حالا کنار در پشتی بودن رفت،جید به پشت سرم نگاه کرد و گفت:
-بی میمونه؟
برگشتم و متوجه شدم کنار در اصلی وایساده و سعی میکنه به در زدن های مکرر پلیس ها بی توجه باشه...حالا که گند زده میتونه کمک کنه
+شاید تونست کمک کنه چون جاسوسه...میدونی که
لبخند کجی زد و پشت سرهم پلک زد...اوه اون بغض داره؟
-زین باید در رو باز کنم
صدای وحشت زده بئاتریس منو بیشتر از قبل مضطرب کرد با عجله غیر قابل توصیفی جید رو بغل کرد و بعد گذاشتن دستم روی شکمش گفتم:
+مراقبش باش
ازم جدا شد و تونستم ایندفعه اشک هاشو ببینم که روی پوست سفید گونش جاری میشدن،موهاشو پشت گوششگذاشت و گفت:
-توهم لطفا مراقب باش
با لبخند سرمو تکون دادم و سمت در اصلی رفتم قبل اینکه جید در رو ببنده یه بار دیگه به اون و کت نگاه کردم شاید دفعه اخری باشه که همچین فرصتی گیرم میاد!
بئاتریس در رو با تمام خونسردی باز کرد ولی چیری نگفت بجاش من با اخم گفتم:
-مشکلی پیش اومده که این وقت شب مزاحم شدین؟
اون پلیس اول به لباس عروس بئاتریس و بعد به صورت من که حدس میزنم حسابی داغونه نگاهی انداخت و گفت:
-بیا اینجا و بگو همینا هستن یا نه؟
وقتی جکسون با نیشخند کنارشون قرار گرفت تازه متوجه شدم مخاطبش ما نبودیم،سرشو با تاسف سمتم تکون داد و گفت:
+آره زین همینه
قبل اینکه متوجه بشم چه اتفاقی داره میوفته پلیسا شبیه گله گوسفند توی خونه ریختن و دوتاشون بلافاصله به دستام دستبند زدن...خب کی فکر اینجاشو میکرد!
با دقت بهشون نگاه کردم که شبیه دیوونه ها خونه رو زیر و رو میکنن.
-خوبی عزیزم؟چرا جوابمو ندادی؟این حرومزاده جلوتو گرفته بود؟
سعی کردم با شنیدن این جملات متعجب نشم ولی مطمئنم شدم!
به جکسون که دستشو روی صورته بئاتریس میکشید نگاه کردمو میتونستم حس کنم نفس کشیدن داره برام سخت میشه و فقط وقتی راحت میشم که کله اون عوضیو از تنش جدا کنم.
بئاتریس بهم نگاهی انداخت و گفت:
+آره...مجبور شدم عروسی رو پیش ببرم تا شک نکنه
این یه شوخیه؟اون بالاخره طرف کیه؟
جکسون توی یه حرکت غیرقابل منتظره لب بی رو با عطش بوسید و بعد با پوزخند مسخره ای که فقط بیشتر باعث شد آتیش تنفر توم شعله ور بشه بهم نگاه کرد و خطاب به بی گفت:
-نگران نباش طلاقتو میگرم ازش
حتما!مگه به همین راحتیاس...اوه زین اگه یه مجرم باشی به همین راحتیاس
و بعد دوباره به بی نگاه کرد و با لبخند گفت:
-دلم خیلی برات تنگ شده بود
لعنت به همتون،دیگه نمیخوام اینجا،کنارشون بمونم مگر اینکه جنازشون به جاشون پیشم باشه!
***
ایندفعه با صدای بلندتری فریاد کشیدم و گفتم:
+تا وقتی زنگ نزنم هیچی نمیگم!
جکسون به مردی که دو ساعته داره سعی میکنه از زیر زبونم حرف بکشه اشاره کرد و گفت:
-بیخیال جاشوا،بزار زنگ بزنه...کسی نمیتونه اونو از توی باتلاقش بیرون بکشه
سعی کردم به رفتارش بی توجه باشم،و اون مردی که به نظر میومد اسمش جاشوا باشه گفت:
-همینجا باش...من الان میام
به محض خارج شدن جاشوا،بئاتریس وارد اتاق بازجویی شد،نیم نگاهی بهم انداخت و سمت جکسون گفت:
-مامان بابام کجان؟
با لبخند دستشو روی پهلو بی کشید و گفت:
-همونطور که قول دادم...کارت تموم شد و اونا خونه شون هستن
اوه عوضی اگه منم میخواستم،میتونستم بی رو با تهدید نگه دارم،تو اصلا قلب داری؟
بئاتریس نفس عمیقی کشید و گفت:
-زین چی میشه؟
ابروهای جکسون بهم گره خورد و خلاف لحن چند لحظه پیشش با عصبانیت گفت:
-تو حرف میزنی،شهادت میدی که چیا دیدی و اون میره زندان
لعتت بهت بی،کاش منو میکشتی،مرگ رو به اون جای مزخرف ترجیح میدم
بئاتریس درحالی که لبشو گاز میگرفت گفت:
-بیا بیرون میخوام باهات حرف بزنم
جکسون بهم نگاهی پر از نفرت انداخت و همراه با بئاتریس از اتاق خارج شد.
نباید آخر خط به اینجا خطم بشه!
همیشه یه راهی بود درسته؟چرا ایندفعه دارم میبازم؟
به آیینه ای که مطمئنا درواقع شیشه ست نگاه کردم،میدونم که منو زیر نظر دارن ولی نباید تا آخرین لحظه اعترافی کنم.
لبخند مسخره ای سمت آیینه و به کسایی که پشتش بودن تحویل دادم تا مطمئن بشن دشمنشون سرسخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکنن.
فقط منتظر لحظه ایم که بئاتریس بر علیه ام تو دادگاه شهادت بده...میخوام ببینم که میتونه بازم تو چشمام نگاه کنه؟نقشه اش همین بود منو با بازیش گول بزنه و بعد فراری دادن دوستاش کاری کنه که اذیت بشم...ولی چرا باید اینکارو کنه وقتی دلیلی برای اینکار نداره!
در با شدت باز شد و جاشوا به دو تا از پلیس هایی که کنارش بودن اشاره کرد و گفت:
-ببرینش بازداشگاه
بدون اینکه تقلا کنم بهشون اجازه دادم منو از بازوم بگیرن و به سمت جهنمی که اسمش بازداشتگاه بود،ببرن
جاشوا با پوزخند گفت:
-در ضمن درخواستت برای تلفن زدن رد شد رفیق
لبامو از هم جدا کردم تا جوابشو بدم ولی صدای گریه آشنایی همه عصبانیتمو فروکش کرد.
به پشت سر جاشوا نگاه کردم و بئاتریس رو دیدم که کنار جکسون وایساده و صورتش با اشک خیسه ولی جکسون همون نیشخند همیشگی کثیفش که باعث میشه کنار لبش خط بیوفته روی صورتشه و این فقط میتونه یه معنی داشته باشه...اون بی رو ناراحت کرده و از اینکار لذت برده!
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]