از پله ها پایین رفتیم،آروم از کای پرسیدم:
+کاترین کجاست؟
-تو آشپزخونه،داشت مامان استیون رو سرگرم میکرد تا ما بیاییم دنبالت
+آها
کای دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هدایتم کرد،زین رفت سمت آشپزخونه و بعد سرجاش خشک شد،کای منو از پشت گرفت،زین با دستش اشاره کرد که وایسیم،با تعجب به کای نگاه کردم،زین بلند گفت:
-کاترینو ول کن
-خب فهمیدم،دوست دخترت اینه،دختر اشتباهی رو گرفتم
با شنیدن صدای استیون اخم کردم،زین گفت کاترینو ول کن؟
کای به سرعت رفت بغل زین،با قدم های اروم رفتم کنارشون تا به استیون دید داشته باشم.
نه...کاترین
استیون بیشتر،اسلحه رو روی صورت کاترین فشار داد و با تمسخر گفت:
-ببین میخواستی به من آسیب بزنی ولی الان خودت داری بدبخت میشی
به اطرافش نگاه کردم،فقط یه پسر حدود دو سه متر اونورتر وایساده بود.
سعی کردم به حرفای چرتشون توجه نکنم و روی اینکه چیکار کنم تمرکز کنم،از قیافه کاترین میتونستم بفهمم ترسیده بهش با ابروهام اشاره کردم و زیر لبم گفتم:
+حواسشو پرت کن
ابروهاشو بالا داد،به پهلو کای ضربه زدم و گفتم:
+هروقت یه نشونه دیدی به اون پسره شلیک کن
-چی؟
کاترین با ارنجش به دماغ استیون ضربه زد،کای بلافاصله اسلحشو در آورد و به اون پسره شلیک کرد،از فرصت استفاده کردم و به سمت اُپن هجوم بردم چاقو بزرگی که اونجا بود رو برداشتم،نوکشو گرفتم و به سمت استیون پرت کردم،وقتی مستقیم خورد به گلوش،کاترین چشماش درشت شد،به زین که هنوز بی حرکت مونده بود نگاه کردم،خب الان همه تو سکوت مطلقن
نباید همچین حرکتی میزدم؟
زین پوزخندی زد و گفت:
-واو مثل اینکه توی یه هفته کای باهات
خیلی خوب تمرین کرده
اره توی یه هفت...لعنتی من سه سال آموزش دیدم برای همچین کاری
لبمو روی هم فشار دادم و شونه هامو بالا انداختم،کای چشماشو ریز کرد و گفت:
-جالبترش اینه که من اصلا کار با چاقو رو باهاش تمرین نکردم
اه میشه خفه بشین،واقعا الان براشون مهمه که از کجا یاد گرفتم؟
زین رفت سمت کاترین و بغلش کرد و بوسه نرمی روی پیشونیش گذاشت،گفتم نرم؟من که الان اصلا حسش نکردم...اوه ولی قبلا حسش کردم
سرمو انداختم پایین و زیرچشمی به کای نگاه کردم،اون بهم زل زده بود انگار فهمیده بود ناراحت شدم...چی میگم؟چرا باید ناراحت بشم؟چرا باید برام مهم باشه؟
کاترین خنده ریزی کرد و گفت:
-جالبه داداشم و دوست پسرم اینجان اونوقت دوستم جونمو نجات داد
زین خنده عصبی کرد و گفت:
-و احتمالا قراره کلی بخاطرش سرکوفت بزنه
بهم نگاهی کرد و گفت:
-درسته؟
لبخندی از روی حرص زدم و گفتم:
+نه من مثل تو نیستم
-کاملا معلومه
کای اخم کرد و رو به زین گفت:
-چرا امروز با همه دعوا داری؟
زین پوزخندی زد و گفت:
-چرا سرت تو کاره منه؟
کای بهم نزدیک شد،دستشو روی کمرم گذاشت و گفت:
-چون داری با کسایی مثل حیوون رفتار میکنی که برام مهمن،پس یا خودتو اصلاح کن یا کلا باهاشون حرف نزن
زین با اخم چشم غره رفت و گفت:
-بیایین بریم،قبل اینکه کسی نیومده
***
پرده رو کشیدم تا نور خورشید اتاق رو روشن نکنه،توی آیینه به بدنم نگاه کردم،لعنتی شبیه یه عروسک شدم که دست بچه دو ساله افتاده،با صدای زنگ گوشیم اخم کردم،چون میدونم جکسونه،من که همه چی رو براش تعریف کردم دیروز.
جواب دادم و اروم گفتم:
+سلام جک
-سلام عزیزم
+چیزی شده؟
-آره...دلم برات تنگ شده
+اوه
-همین؟نمیخوایی منو ببینی؟
+معلومه...ولی زین نمیزاره بیرون برم
-بیا خونه مامان بابات من هم میام اونجا،خوبه؟
+هوم آره شاید خیال خودش هم جمع بشه،بهت با اس ام اس خبر میدم
-باشه دوست دارم
لبخند مصنویی زدم برای دل خودم حتی با وجود اینکه ندید و آروم گفتم:
+منم
قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم
جلوی اتاق زین موندم و آروم در زدم،صدایی نیومد،خب پس خوابه
در رو باز کردم و وقتی کاترینو لخت توی تخت دیدم،خندم گرفت.
زین کجاست؟خواستم از اتاق بیام بیرون ولی با صدای زین سرجام موندم:
-بازم اومدی فضولی؟
با اخم برگشتم،اون توی چارچوب در بود،گفتم:
+اومدم بیدارت کنم
-خب بیدارم،حرفتو بزن
+میخوام برم پیش مامان،بابام امروز
-خب نمیتونی
شورشو داره در میاره،عوضی
+چرا اونوقت؟مگه من زندانیتم؟
-آره،تا وقتی من چیزی نگم اجازه کاری نداری
+زین لطفا،دلم براشون تنگ شده
لبشو رو هم فشار داد،داره راضی میشه؟
-خب...
+خب؟
-منم میام
شوخی میکنه دیگه؟مردیکه کنه
+منظورت چیه؟من میخوام پیش مامان و بابام...
-منظورم این بود که میرم پیش مامان خودم
وقتی یادم اومد،همسایمون بود،ابروهام رو بالا دادم
+آها باشه
-برو لباس بپوش،میرم موتور رو آماده کنم
+موتور؟ما دوتا؟خونه های قدیمی؟قراره بازم تجدید خاطرات باشه؟
YOU ARE READING
Don't Forget [Z.M]
Fanfictionبعضی چیزها ناخواسته از ذهنمون پاک میشن... ولی عشق حتی در فراموشی هم فراموش نمیشه! [Sexual Content+18]