۵۸)آخرین ثانیه

795 46 1
                                    


بعد اینکه کاترین سومین پیک ودکاش رو‌خورد بهم نگاه کرد و گفت:
-کای داره دیوونم میکنه
صورتمو بهش نزدیکتر کردم تا صدای بلند آهنگ مانعی برای‌ صحبتمون نشه،با اخم گفتم:
+مگه چیشده؟
با دستش به یه جا اشاره کرد و گفت:
-بیست و چهار ساعته‌ راجع به آمارا حرف میزنه
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم،کای و آمارا با فاصله خیلی کمی داشتن باهم حرف میزدن و ریز میخندیدن،لبخند زدم و گفتم:
+فکر کنم از‌ هم خوششون میاد
-فکر میکنی؟من مطمئنم
یاد روزایی که من و زین تقریبا اینجوری بودیم افتادم و لبخند زدم.
+بیا یه کاری کنیم که به هم نزدیک تر بشن
لبخند موذیانه ای زد و گفت:
-همیشه دوست داشتم اینکارو انجام بدم
خندیدم و بلند شدم،کاترین اخم کرد و گفت:
-کجا میری؟
+پیش زین
سرشو‌تکون داد قبل اینکه لبشو روی هم فشار بده و بعد به کای خیره شد.
رفتم سمت دیگه کلوب و با دیدن زین روی مبل قرمز رنگی که جز خودش چندنفر دیگه هم روش بودن لبخند زدم.
زین با اخم درحال صحبت باهاشون بود و من ترجیح دادم فقط نگاهش کنم.
به ستون تکیه دادم و نگاهمو بهش دوختمو تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفتم،برای خوردن مشروب سرشو بالا گرفت و نگاهش بهم برخورد کرد.
اخمش باز شد و لبخند کمرنگی زد،با دستش بهم اشاره کرد تا برم پیشش پس سرمو انداختم پایین و به پاهام برای رسیدن بهش جهت دادم.
با رسیدن من بقیه بلند شدن،زین به رون پاش ضربه زد و گفت:
-بیا اینجا بشین
به جاهای خالی کنارش نگاه کردم ولی باز با خوشحالی‌ روی پاش خودمو جا‌ کردم.
پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند و گذاشت نفس های داغمون تنها چیزی باشه که‌ بینمون رد و‌ بدل میشه.
مردمک چشم هاش ثابت بودن و اون در حالی که‌ نگاهه خیرشو به چشم هام دوخته بود،زیر لب گفت:
-شب آتیش سوزی...فکر کردم برای
همیشه از دستت دادم
انتظار هر موضوعی رو داشتم جز این،لبخند محوی روی لبم نقش بست وقتی بهم یاداوری شد که براش مهم هستم،دستمو روی استخون فکش کشیدم و گفت:
+حالا که از دست ندادی و من همینجام،بهت قول میدم پیشت میمونم
-ولی تو قلبت وایساده بود،نفس نمیکشیدی...برای چند دقیقه منو ترک کردی چطور الان همچین قولی میدی وقتی حتی‌از یک ثانیه بعدت خبر نداری
چی گفت؟یعنی من مردم و زنده شدم؟
چرا زودتر بهم چیزی نگفت؟
ازش یه کم فاصله گرفتم تا اون نور ابی رنگ روی صورت بی نقضش که الان توش ناراحتی شناور بود بیوفته.
+نظرت چیه که دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟چون اگه قرار باشه هر ثانیه از زندگیم آخرین ثانیه هام باشه میخوام کنار تو خوشحال باشم.
سرشو تو گردنم فرو برد و خندید،دستشو روی سرم کشید و گفت:
-باشه دخترم،متاسفم
لعنتی با اون کلمه دیوونم میکنه.
-بئاتریس برایت ول!
این صدای کارلوس بود که با فریاد فرقی نداشت،خندیدم و بهش نگاه کردم که همراه بقیه بود.
+بله؟
رو به روم‌ نشست و‌ درحالی که پهلوشو گرفته بود گفت:
-بیا پایین دختر،اینجا جاش نیست
کاترین توی بغل کارلوس بلند خندید و‌ من حدس میزنم که کاملا مسته،چون با لحن کشیده ای گفت:
-به تو چه که کجا نشسته؟همین الان یه دختر روی پای خودت بود
زین منو بیشتر به خودش فشار داد و با انگشتاش طرح های نامفهومی روی رونم میکشید،به آمارا و کای که روی مبل کناری نشسته بودن و درحال صحبت بودن نگاهی انداختم،فکر کردم که شاید به یه تلنگر نیاز داشته باشن ولی خب...اونا الانش هم مثل یه زوجن
زین خندید و رو به کارلوس گفت:
-چرا پهلوتو گرفتی؟نگو که هنوز درد میکنه
کارلوس اخم کرد و گفت:
-خب معلومه چاقو خوردما
همه بلند خندیدن و من حتی دلیلش رو نفهمیدم،زین سرشو سمت آمارا و کای برگردوند و با نیشخند گفت:
-هی خوش میگذره بهت آمارا؟
آمارا دستشو با سرعت بالا آورد و من تازه فهمیدم که اون دست کای رو گرفته بود،لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-اوم بله مرسی زین چون...
با صدای زنگ موبایلش حرفش قطع شد
د.ا.ن زین:
آمارا به صفحه گوشیش نگاهی انداخت و بعد بلند شد و گفت:
-میرم جواب بدم
موهاشو پشت گوشش گذاشت و میتونم به راحتی متوجه استرس مسخرش بشم،یه کم بی رو کنار زدم تا بیشتر توی دیدم باشه،لبخند مصنویی زدمو گفتم:
+خب همینجا جواب بده...
لبشو روی هم فشار داد و دستاشو توی هم گره کرده بود،صورتشو کمی کج کرد و گفت:
-آخه بابامه و...
+همینجا جواب بده
من با لحن جدی تری دوباره‌ تکرار کردم،سرجاش نشست و گوشیو روی گوشش گذاشت.
سعی کردم به تک تک جملاتش توجه کنم:
-سلام بابا...اوهوم...درسته...فردا؟...باشه فقط الان نمیتونم حرف بزنم...خداحافظ
نفسشو بیرون داد و تماسو قطع کرد این دیگه چه کوفتی بود؟
+چیزی شده آمارا؟
روی اسمش تاکید کردم و یکم سمتش مایل شدم،دستشو روی شونه کای گذاشت و بهم نزدیک تر شد و گفت:
-بابام گفت فردا برای شکرگزاری برم پیششون
+خب خوش بگذره
سعی کردم لبخند مصنوییمو ثابت نگه دارم،چرا اینقد بهم انرژی منفی میده و مشکوکه.
به بئاتریس نگاهی انداختم...به یه جا خیره شدم بود به نظر میومد داره فکر میکنه پس آروم صداش زدم:
+بی،عزیزم؟
تقریبا از جاش پرید،موهاشو عقب زد و گفت:
-اوم،بله؟
+خوبی؟
سرشو روی شونم گذاشت و گفت:
-خوبم
+ناراحت میشی اگه فردا برم یه جایی و پیشت نباشم؟
با اخم بهم نگاه کرد،سعی کردم منطقی باشم،با لبخند گفتم:
+کاره مهمیه،فقط هم خودمم
-باشه ولی زود بیا
سرشو بوسیدم و از روی رضایت لبخند زدم.
خب آمارای عزیز،فردا یا به حرف بئاتریس و کای میرسیم و یا به حرف من



Don't Forget [Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora